به اندازه ی کافی دیروز تنها بود و بیش از این وقت دادن بهش برای تنهایی فایده نداشت....
اون زنگ تفریح رو فقط با لم دادن زیر درخت سرو بزرگ مدرسمون میگذروند
همون سروی که قبلا با جیمین زیرش میخوابیدن...
به طرز عجیبی دپرس و کسل بود.
میدونمم بیشتر از هر زمان دیگه ایم دلتنگ جیمین شده بود.
خوابیدن زیر اون درخت مثل مرور خاطرات بود.
دستشو حائل صورتش کرده بود تا جلوی نور رو بگیره..
بعد از بی تفاوتی دیروزم میخواستم به نوعی تز دلش در بیارم...
پس رفتم جلوش وایستادم...
درست جلوی مسیر نور...
شدم سایبونش...
تا نور دیگه سعی نکنه اذیتش کنه...
نیم نگاه بهم انداخت و چشماشو بست...
( شرتو کم کن مین یونگی...)
لجبازانه دستمو باز کردم و سعی کردم مقدار بیشتری از وجودشو زیر سایه ی کوچیکم جا بدم..
پوفی کشیده و چشماشو دوری داد و چشماش رو بی توجه بهم بست...
افتاب داشت پشت کلمو میسوزونده...
و کم کم داشت حالت تهوع و سرگیجه بهم دست میداد...
ولی راستشو بخواین برام مهم نبود...
نمیخواستم فکر کنه جا زدم...
میخواستم بفهمه که همه جوره کنارش میمونم...
5 دقیقه از تایم همونجور گذشت که اروم چشماشو باز کرد ولی بلافاصله جوری چشماش درشت شد که خودمم شکه شدم( خونننن)
با تعجب بهش نگاه کردم...
دستشو به طرف صورتم نشونه برد..
( واتتتت د هللل مین یونگگگییییی خون دماغ شدی ، جلو اون سوراخارو بگیررر...)
ولی خب یخورده دیر گفت...
قبل اینکه بتونم بتونم جلو خون دماغمو بگیرم سرم گیج رفت و یه لحظه تعادل ایستادنمو از دست دادم...
ولی سریع خودش جلو انداخت و منو تو آغوشش گرفت و نزاشت بدنم روی زمین سقوط کنه..
( یا خدااا ...
داره ازت خون میره...
خو احمق چرا کنار نور وایمیستی...)
خب لعنتی جونش بوی خوبی میداددد...
چشام رو همونجا تو بغلش بستم و بی توجه به اینکه خون بینیم لباسشو بیشتر لک میکنه سرمو تو اغوشش بیشتر فرو کردم.
احمق ساده لوح من...
فکر کرد که من از حال رفتم سر همین با استرس بلندم کرد و منو تا پرستاری مدرسه رسوند .
غافل از اینکه من دارم پنهانی کل این مسیر رو از بودن توی بغلش لذت میبرم...
یعنی پارک جیمینم اون زمان همین حسو داشت؟
.
.
.
یه نوت رو امروز وارد دفترم کردم...
اون بی اندازه از خون میترسه...
________________________________________
بزارید یه خبر بد رو بدم :(
ذخیره هامو تموم کردم پس بازم اپ رو یه روز در میون با شرط ووت 15 تا میرسونم تا برای خودم وقت بخرم... #نویسنده بی رحم
انتظار نداشتم فیک لقمه ایم اینقدر پارت پیدا کنه و خب توی فکر فصل دومم...
پس نیازمند فکر بیشترم...
یادتون نره ووت بدید . پارتای قبلی رو هم اگه ندادید شامل رحمت قرار دهید. 😉
Love u all♡♡♡
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...