note73

466 133 10
                                    

حالم تغییر زیادی نکرده ...
تمرکز افکارمو از دست دادم و انگار هم روح و هم جسمم زیر شکنجه های نامرئی ذهنم قرار گرفتن...
حس پوچی و در کنارش گیجی...
یه بغض سنگین و یه گرفتگی خفه کننده...
و شاید اگه میدونستم که اگه چشمام باز کنم مخاطب اخم روی پیشونیش میشم هیچ وقت اینکار رو نمیکردم...
پاهاش رو روی پاش انداخت و روی صندلی کنار کمد نشسته بود و تمام خشمش رو توی تیکه لباس توی دستش خالی میکرد.
وقتی چشمای نیمه بازمو دید یکی از ابرو هاشو بالا انداخت و به صندلی صاف تکیه داد:
( + از کی تا حالا با 15 سال سن میری بار؟ )
وقتی جواب ازم نشنید با عصبانیت از جاش بلند شد و لباس رو به طرفم پرت کرد.
لباسی که دیروز توی بار به تن کرده بودم.
( + بوی مادرتو گرفتی ....)
توی چشماش نفرت عجیبی موج میزد.
( + دفعه ی قبل بهت چی گفتم یونگی؟ )
نزدیکم اومد و چونه ام رو توی دستاش گرفت و با تمام خشمش به طرف بالا کشوند.
( _ اینقدر دوست داری بری بار؟ )
دستشو با یک دستم گرفتم و سرمو پایین انداختم تا کمتر از اتیش توی عمق نگاهش به سمت خودم درد بکشم.
تیشرت بلند رو روی پاهای برهنه ام کشیدم.
( _ اینجور نیست...)
کاش باز خواستم نمیکرد، اون لحظه به وجودش کنار خودم نیاز داشتم.
( _ حالم بده...)
( + تا وقتی جواب قانع کننده ای بهم ندی یا به اشتباهت اعتراف نکنی باهات صحبت نمیکنم یونی...)
و لحظه ی بعد صدای بسته شدن در بود که مثل اسمون دلمو لرزوند ... و یه هدیه از ترس رو به قلبم هدیه کرد.

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now