بعد از دو روز تعلیقی به مدرسه رفتم...
طبق انتظارم مغرور تر از این بود که بیاد و واکنشی بهم نشون بده...
جز نیم نگاهی
تا اخر از نگاه کردن بهم فرار کرد.
ولی رضایت بخش تر از هز چیزی این بود که دیگه تایمش رو با بچه های شر ته کلاس نمیگذروند دیگه نخ های مینیانگ رو نمیگرفت ( هرچند که باز اون مینیانگ بیخود هرجور شده بهش میداد :/ )
و به طور کلی انگار فهمیده بود که ارزشش رو نداشتن...
هرچند تنها بودنشم شاید یه کوچولو برام ناراحت کننده بود.
الان انگار از خیلی از دوستاش زخم خورده بود و همین دلیل موجه ی بود که بخواد مدتیو به تنهایی بگذرونه...
و منم این تایم تنهایی رو ازش نگرفتم...
بهترین فرصت برای فکر کردن
وقتی زنگ اخر خورد طبق جریمم برای شستن سرویس به دستشویی رفتم .
سطلو با اب و مایع تمیز کننده پر کردم
طی رو به دست گرفتم
که متوجه یه شخص دوم شدم...
دیدمش...
کنار در دستشویی ایستاده بود و بهم خیره بود...
اومد داخل و همین حال هد بندشو در اورد و توی جیبش گذاشت...
اب داخل سطل رو تا حدود زیادی روی زمین خالی کرد...
استیناشو بالا داد و طی رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی جز یک جمله مشغول تمیز کردن شد.
( برو خونه....)
اون لحظه ذوقم مثل یه بمب در حال انفجار درونم بود و با کلی خواهش تمنا ازش اونو داخل وجودم سرکوب کردم و عوض رفتن به خونه کنارش موندم...
اخه غذاب وجدانشم کیوته :)
بعد از مدتی که به اخرای کارش رسیده بود مخاطب قرار دادمش...
( هی کیم تهیونگ درست تمیز کن ، ببین هنوز اینجا کثیفه...)
کلافه پوفی کشید و همونطور که با ساعد دستش عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد دوباره اون ناحیه رو شروع به طی زنی کرد...
دستمو جلو سینم به هم گره زدم
( هی کیم تهیونگ ، نگاه کن اونجا رو ، هنوزم جرم داره...
اگه ببینن درست تمیزش نکردم بازخواستم میکنن..)
نگاه پوکر ولی عصبانیش رو بهم داد و انگار با نگاهش یه خط قرمز جدی برام کشید...
بی توجه به اون نگاه خونیش دستمو جلو بردم...
( اصلا بده به خودم نخواستم...)
طی رو عقب برد
( لازم نکرده... )
با حرس طی رو باز توی سطل اب کرد و باز شروع به تمیز کردن کرد...
( هی کیم تهیون...)
سریع حرفمو قطع کرد
(محض رضای فاک مین یونگی ، میشه اینقدر دم گوشم غر غر نکننییی...)
لبامو غنچه کردم...
( بی عصاب فقط خواستم تشکر کنم...)
و از در دستشویی زدم بیرون
نه اینکه ناراحت باشم نه...
بلکه بخاطر اینکه از ذوق نمیتونستم اونجا وایسم..
رفتم گوشه ی حیاط و تمام ذوقمو با تمام وجودم فریاد زدم...
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...