امروز هردقیقه میگذشت من بی قرار تر میشدم...
نفس های من لحظه ب لحظه تعدادشون کمتر میشد، انگار که دیگه نمیتونستم از دریچه های ریه هام بیرون بیان...
انگار حبس شده بودند...
و من لحظه به لحظه نزدیک شدنمو به مرگ بیشتر حس میکردم...
و فقط توی اون لحظات این به ذهنم خطور کرد:
حالا که کل وجود من مرگ رو فریاد میزنه...
حالا که فکر میکنم دارم روز های اخر زندگیم رو میگذرونم...
میخوام یه بار دیگه ببینمش...
برای اخرین بار...
و ازش عذر بخوام:
هرچند که گناه اون زن که مادر منه بخشیدنی نیست ...
ولی گمونم بازم اشتباه بود.
احساسات اشتباهن...
احساسی عمل کردن اشتباهه...
من باهاش صحبت کردم.
ولی چیزی که برای اخرین بار میخواستم این نبود.
این مکالمه اون چیزی نبود که قلبم نیاز داشت...
این حرفایی که شنیدم حق من نبود...
حق اون زنی بود که زندگیه اونو خراب کرده بود..
حق اون زنی بود که حتی به پسرشم رحم نکرده بود و تنها دلخوشی بچه اش رو گرفته بود...
اون زن حقش مرگ بود...
اون زن...
و من...
که لجن زندگیم رو ب زندگی بقیه ام میبرم...
__________+میشه در رو باز کنی؟
×چرا باید به حرف های پسر یه هرزه اهمیت بدم؟
+بخاطر اون چندماه دوستیمون ته...
× دیگه نمیخوام خودتو و مامان هرزه ات رو اطراف خونمون ببینم... برو گمشو
+فقط برای دیدار آخر تهیونگ باشه؟
×راستی یونگی، تو چند بار مثل مامانت هرزگی کردی؟
________________________________
از کامنتاتون و حرف های پرمحبتتون ممنونم♡
اخرین بخاطر برنامه ی نامنظم زندگیم کمتر میرسم به کارایی ک دوست دارم انجام بدم برسم...
به امید رو نظم افتادن این زندگی...
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...