note84

500 117 4
                                    

امروز سومین روز بود...
سومین روزی که تهیونگ بازم تلفنش خاموش بود...
وبه لطف تموم شدن دوره ی تحصیلی ، دیگه حتی نمیتونم ببینمنش...
توی تمام این سه روز ...
هرروز به امید دیدنش کنار خونشون میرفتم . کشیشک میدادم و به پنجره ی اتاقش از کنار چراغ تیر برق خیره میشدم...
تا شاید فقط یه لحظه...
حتی یه ثانیه بتونم ببینمش...
تا حالشو بفهمم...
ببینمش تا شاید خودم ارومتر شم...
ولی طی این سه روز حتی پدرش رو هم ندیدم که به خونشون برگرده.
و من هرروز نگران تر از دیروز میشم.
هرروز که میگذره نفس های من کند تر میشه...
هرروز که میگذره بدن من سست تر و بی حس تر میشه ...
افکار زیادی از ذهنم میگذره
و یه سری تمایلات که خودم گاهی از حس کردنشون کل وجودم به وحشت در میاد.
گمونم من...
یه حسی شبیه به مرگ دارم...
من باید هرچه سریعتر تهیونگ رو ببینم...
شاید این الارم برای اخرین دیداره...

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now