note72

521 134 41
                                    

رنگ رو مخ قرمز ، خاطرات دوران بد جدایی پدر و مادرم و شاید خستگی اخرین امتحان دلایل دیروزم برای سردرد شدید و نبض دار القا شده بهم بود...
( بیا برگردیم ، اینجا پر از نگهبانه. انتظار نداری که راحت دو تا بچه ی 15 ساله رو راه بدن ؟ )
و اینجوری شد که من تونستم قانعش کنم بعد از کشیدن نقشه به بار برگردیم تا حداقل تا اون موقع کمی از بار ودجوش دور باشیم...
و با بالا دادن چند قرص مسکن اون سردرد عذاب اور رو از خودم دور کنم ولی حدسشم نمیزدم که در کمتر از یک روز نقشه ی ورود به بار رو طراحی کنه...
فاکد د شو...
آررههه...
اون یه دزد قهاره...
صبح زود ساعت 8 با سردرد شدیدی که هنوز رفع نشده بود بیدار شدم و با پیام تهیونگ رو به رو شدم :
( امروز ساعت 5 عصر کنار red bar ... اگه خواستی بیا...نقشه هم اونجا به طور محرمانه گفته میشه =| #عاشقان_دزدی )
پیامش لبخند ملیحی رو به صورتم هدیه داد ولی با این حال سردردم بهم اجازه شادی بیشتر رو نمیداد.
نبض سرم زیاد شده بود و دردش درست مثل این بود که کسی با چکش کلی میخ رو توی سرم نصب کنه...تهوع ، سرگیجه ،خستگیم و گیجی...
ولی قول داده بودم.
" من تنهاش نمیزارم ، من میشم تمام کسی باشم که اون میخواد "
عصر وقتی که کنار بار رسیدم از طرز لباس پوشیدنش خندم گرفت...
( هی با این لباس سر تا پا سیاهت فک نمیکنی کمی مشکوک تر دیده میشی؟ )
سر کلاه کپش رو بالا اورد و بهه تیپم نگاه کرد و بلافاصله لباش اویزون شد:
( سر یه جلسه محرمانه و یک موقعیت اکشن با این لباسا میان آخه مین یونگی ؟)
یه جایی ته وجودم با وجود غر غر ها مداومش احساس شادی میکرد.
اینکه بازم شوخی میکرد ، اینکه نسبت به دیروز حالش خیلی بهتر به نظر میرسید.
( سردردت چطوره؟ )
خوب نبودم. سردردم ارامشم رو ازم گرفته بود ولی قرار نبود اینو بیانش کنم:
( بهتره ، حالا بگو این نقشه چیه؟ )
سریع یه برگه رو بیرون اورد که توش نقشه بار رو طراحی کرده بود.
(قطعا اگه اونجا توی زیر زمین یه بار باشه باید غیر ورودی از طرف اسانسور ، یه ورودی دیگه ام برای ورود خدمه یا شراب و وسایل داشته باشه ... )
وقتی نگاهمو روی صورتش دید حرفشو قطع کرد:
(چیه؟جایی مشکلیه؟)
( باهوش عوضی...)
لبخند ملایمی زد :
(و؟...)
( جذاب خود شیفته )
و ثانیه ی بعد بود خودمو توی بغلش پیدا کردم...
بوی تنش هنوزم هوس انگیز بود و با وجود ارامش محضی که بهم میداد استرس و حال بدم رو بیشتر میکرد.
یه حس بد...
که دارم جایی رو اشتباه میکنم.
باید جلوشو بگیرم...
خیلی اروم منو از آغوشش کشید بیرون و نگاهشو سریع ازم گرفت:
( احتمال میدم که از طریق انبار یا رخت کن راهی به طرف اون بار باشه پس ماموریت اولمون اینه که که وارد یکی از اون دو اتاقا شیم...)
دستمو گرفت و به طرف در بار برد:
( طبق چیزی که دیدم مجموعا سه تا باریستا توی طبقه ی همکف کار میکنن ...)
قبل از کشیدن در رو به من کرد:
(بلدی اکروبات بازی؟ )
( اکروبات چی چی؟!؟ )
نفس کلافه ای کشید و دسته ی در رو کشید و منو داخل هل داد:
( پس قراره سخت شه ...)
خیلی معمولی کنارم شروع به قدم زدن کرد و با دستش پشت کمرم جهتمو مشخص میکرد که...
یک دفعه وایستاد و پاش رو جلوم گذاشت که باعث شد تعادلمو از دست بدم ...
فقط یکم مونده بود که با کف زمین یکی شم که اروم با دستش گرفتم:
( وات د فاک کیم تهیون...)
(فکر کردی من احممقققممم ، اوردیم اینجا که چیز خورم کنی کارمو بسازی؟!؟؟!)
یقمو گرفت و به طرف بالا کشید:
( کور خووننددی...)
وقتی که اولین باریستا به طرفمون اومد تا مارو از هم جدا کنه، نقشه رو گرفتم.
ولی یخورده بهم برخورده بود... چرا متجاوزگر داستان و کسی که قرار بود ابروش بریزه من باید باشم ؟
قبل از اینکه حتی خودم متوجه شم دیدم دستم اولین بطری شرابی که بهش رسید رو چنگ زد و رو روی سرش چپه کرد.... =|
(فاااکککککک یووننگگگیی اینجا عم؟!؟!)
ابرو بالا انداختم ...
(داشتی میگفتی اقای کیم تهیو...)
(هععییی داری چکار میکنی پسره ی احمق...)
حرفم توسط مشتری میزی که بطریشو خالی کرده بودم قطع شد...
( تو میدونی پول این بطری چنده که اینقدر راحت چپش کردی؟!؟؟)
و اون لحظه درست حس کردم که " خراب کردم "
و انگار قیافه ی همیشه اروم و پوکر من بدجور روی اعصابش ضعیف و خط خطی شده ی اون مشتری راه رفت که دستش به مقصد صورتم بالا رفت ولی قبل از فرود توسط تهیونگ گرفته شد:
( تصورشم نکن که بخوای با دستای کثیف و چرکیت حتی ذره ای از پوستشو که لیاقتشم نداری لمس کنی...)
صدای بم و گرفته شدش و چشمای جدیش حتی بدن منم لرزوند...
ولی تا متوجه ی کارت چپونده شده داخل جیب شلوار مرد و بوی شدید الکل بدنش شدم سریع دم گوش تهیونگ نجوا کردم:
( اون کارت vip داره ته )
لحظه ی بعد بود که خودمو تهیونگ رو بین هرج و مرج داخل بار پیدا کردم درست طبق نقشش...
باریستا ها وسط اومده بودن و اینبار نه فقط تهیونگ با اون مرد بلکه همه با هم درگیر شده بودن...
.
.
.
از روی زمین با درد بلند شدم و اروم خون کنار چاک باز شده ی لبم رو پاک کردم ، میون اون هرج و مرج که الان حتی نگهبانان بار زیرزمینی رو هم بالا کشیده بود دنبال تهیونگ گشتم و به محض پیدا کردنش به طرفش حرکت کردم:
روی زمین گوشه ی سالن افتاده بود و خون از کنار دماغش به طرف چنه اش روون شده بود ولی با لبخند در حالی که با درد نفس هاش رو به داخل و بیرون شش هاش هدایت میکرد به هرج مرج ساخته ی دست خودش خیره شده بود.
سریع دستشو گرفتم و از روی زمین به سختی بلندش کردم:
( دیگه وقتشه...باید بریم)
جمله ی خودم بود ولی با اتمام حرفم شدت تپش قلبم به بالا ترین حد خودش رسید.
حس بد ، تهوع ، سردرد ، سر گیجه ، صدای های بلند نا مفهوم داخل سرم ، شدت جریان خون داخل رگ هام...
زمین میچرخید و لکه های سیاه جلوی چشممو میگرفتن..
( یونگ ...)
صدایی از قعر چاه
( هی یونگ به من نگاه کن ...)
اینبار واضح تر
به محض ازبین رفتن اون لکه های سمج چشمام نگاهمو به تهیونگ که صدام میکرد دادم منو توی بغلش گرفته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد.
محیط دور مونو نمیشناختم ، تاریک بود و نور چشمای منم تاریک تر....
سرمو اروم روی زمین گذاشت و یک تیکخ پارچه که اویز بود رو در اورد و سریع روی لبن گذاشت:
( خدای من تو صدمه دیدی.قرار نبود تو صدمه ببینی)
از روی زمین با وجود سستی عجیب بدنم بلند شدم.
( کجاییم؟ )
پارچه رو روی لبم گذاشت :
( داخل اتاق رختکن...وقتی رسوندیم انگار سرت گیج رفت خوبی؟...)
حرکات از روی نگرانیش قلبمو به تپش انداخته بود. سرم درد میکرد ولی میخواستم بیشتر توی این حالت ببینمش...
پارچه رو روی چاک لبم میزاشت و بعد اروم جاشو فوت میکرد.
دستشو گرفتم .
( خوبم بسه .... نترس...)
پارچه رو از دستش کشیدم و روی خون خشک شده ی زیر بینیش کشیدم...
( خودتم دماغت خونی شده )
بهش نگاه پوکرمو دادم...
( باید میفهمیدم... همیشه یه جای نقشه های سوپر خفنت اشکال داره)
یه چیزی توی اون بار عجیب و مشکوک بود . چیزی که باعث حال بد من بود...
( تهیونگ... )
( جانم؟ )
سرمو پایین انداختم :
( میشه بیخیال شی؟ میشه برگردیم؟...)
دستشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا اورد :
( اگه حالت خوب نیسته نیاز نیست باهام باشی . بیرون منتظرم باش تا برگردم ، ولی الان که نزدیک نمیخوام ول کنم)
خواست از سرجاش بلند شه که استینشو سریع گرفتم.
( نه خ..خوبم... باهات میام... باهم میریم...)
دستشو به طرف دراز کرد ...
( دستمو محکم بگیر ، منم ول نکن..باشه!؟؟)
سرمو سریع به معنای اره تکون دادم و دستشو گرفتم .
پیدا کردن اون اتاقک استیل ملنند با عدد یک روی صفحه ی نمایشگر پشت میله های لباس سفید و پوشیده ی باریستا ها سخت نبود.
هر گام که نزدیک تر میشدیم بیشتر بهم میریختم و با وارد کردن عدد 111 به استانه خودش رسید.
ولی روح از تن دوتامون زمانی پر کشید که سر از رختکن اصلی بار زیر زمینی در اوردیم...
دکوراسیون کاملا چوبی با نور های قرمز زننده اش که انگار صاحب و سازنده اونجا قصدی جز کور کردن اعصاب بینایی و سوزوندن نورون ها مغزی نداشت.
اتاقی ک یک سمتش کاملا با میز و اینه هایی پر شده بود که با چینش نا منظم لوازم ارایشی با رنگ های گوناگون و ژل های براق کننده ی بدن و انواع قرص که حتی دوست نداشتیم اسمشونو بدونیم ، معنی واقعی شلختگی رو گرفته بود...
لکه های قرمز رنگ خون روی پارکت چوبیش که بخار نور قرمز جلوه ای از رنگ سیاه رو گرفته بودن...
لکه های خونی که خشک شده بودن و مشخص بود مدت هاست کسی حتی فکر تظافتش رو هم به سر نپرورونده...
انگار اون لکه های خون براشون به سادگی گرد و غبار نشسته روی وسیله ی قدیمی بود...
طرف دیگه ی اتاق کامل با تیکه های پارچه و چرم هایی پر شده بود که تا وقتی نزدیکشون نشدیم ، حتی متوجه هم نشدیم که ماهیت وجودشون لباسه...
لباس هایی که هیچ کاربردی برای پوشوندن اعضای خصوصی بدن نداشت و انگار فقط کار بردنمادین داشت...
و صحنه ی ترسناک تر از هرچیزی دیوار رو به رومون یعنی دقیقا دیوار کنار درب ورود به بار اصلی بود که با انواع وسایل سکس و بات پلاگ و شلاق و ماسک و کلاه پر شده بود...
از شکاف بین در دود خفه کننده ای داخل میشد و صدای کر کننده موسیقی که تک تک باس هاش حکم یک پاره کننده ی نورون مغزی رو داشت به طور خفه ای شنیده میشد.
حالم بدتر میشد.بدنم داشت سست میشد...
دست تهیونگ رو محکم تر میکشیدم و بدنم دائم طلب میکرد که توی بغلش گم و گور و محو شم تا بلکه یخورده از حجوم حس های بد وجودم خلاص شم...
( تهیونگ،بیا برگردیم؟!؟)
اب دهنشو قورت داد و دستمو محکم گرفت و به طرف در حرکت کرد.
 ماسک سفید با لکه های قرمز رو روی صورتش و  یک کلاه چرم لبه دار بزرگ روی سر من گذاشت.
( پشت این در تمام اون چیزیه که ذهنمونو درگیر کرده...)
اب دهنشو قورت داد و دستمو محکم توی دستش گرفت و اون در بزرگ چوبی که طرح های سلطنتی قدیم رو داشت ، کشید.
بوی اهن خون ،دود خفه کننده سیگار، بوی زننده عرق مشروب و بو و رطوبت سکس که به طرز ناشی وارانه ای با حجم عظیمی از اسپری خوشبو کننده هوا سعی در پوشیندنش داشتن تنها بدون دیدن اثبات میکرد که به چه جای لعنت شده ای پا گذاشتیم.
~سرگیجه~
انگار افراد اینجا چیزی به نام عقل توی کاسه استخوانی سرشون نداشتن...
انگار که دکمه ای به نام دکمه آف مغز رو قبل از ورود به اونجا میزدند...
بی توجه به اون اهنگ کر کننده که به وضوح مشخص بود قصدی جز پاره کرده پرده های گوششون نداره وسط بین کلی برده و هرزه و خدمه با پارچه هایی که حتی نام لباس رو هم نمیشد بهشون داد با نور چشمک زن قرمز رقص به طرز دیوانه واری میرقصیدن و توی هم میلولیدن...
بی توجه به بقیه هر گوشه و کنار که پیدا میکردند بی توجه به جنسیت فرد و سنش همو میبوسیدن و لخت میکردن...
بی توجه به وضع اطراف دور میز مشروب میخوردن و با صدای بلند میخندیدند و به نمایش رقص میله و صندلی هرزه ها با خوشحال نگاه میکردند.
بی توجه به هر کدوم از موجو های لعنت گرفته ی اینجا دور هم جمع میشدن و روی هر چیزی مهمی از زندگیشون شرط گذاری و قمار میکردند...
بی توجه به اینکه فرد بسته شده به تخته ی رو به روشون یه فرد زنده اس نمایشی از رقص شلاق رو روی تن اون فرد اجرا میکردند و با شوق برای نقاشی خون شریان گرفته روی بدنش کف میزدند...
وضع اونجا به معنی واقعی بد بود...
و نوشته های نئونی قرمز رنگ روی دیوار خالی از نور کمکی به وضعیتش نمیکرد...
Dont control yourself
خودتو کنترل نکن
Let it go out ، part of your Existence
بزار بیاد بیرون ، اون قسمتی از ذاتتو...
Die... and live as a ghost
بمیر و مثل یک روح زندگی کن
A monster...
یه هیولا...
Move,Sex,drink,smoke...
حرکت کن ، سکس کن ، بنوش ، دود کن ...
This is...
اینه...
Kill ...
بکش...
Blood ...
خون...
خون ، خون ، خون ...
دائم توی سرم تکرار میشد و تصاویری پشت پلک هام نشات میگرفت که معنای جمله رو هوس بر انگیز تر میکرد...
" رگ دست و رقص خونش روش ..."
" چاقویی که توی شکم فرد بود و بازم رقص خون روش..."
"خون"
صدا کر کننده ی اهنگ محو و محو تر میشد .
حس میکردم محتویات معدم حتی از توی رودمم دارن رو به بالا کشیده میشن...
و فقط خودمو با گذاشتن دستم جلوی دهنو بینیم و تکیه دادن خودم به تهیونگ و سفت گرفتن دستش نگه داشتم.
انگار کل وجودمون یخ زده بود.
اون شراب های توی بطری ، اون قرص ها ، اون شکلات ها همشون اشنا بودن ولی وقتی بیشتر 5 ثانیه بهشون نگاه میکردم میدیم قطرات خون مثل یک چشمه از وسطشون بیرون تراوش میکنه...
~توهم~
تهیونگ خیره و شکه بود...
انگار کنترل قدم های پاش دستش نبود ...
به جلو حرکت میکرد...
به وسط بار...
دستم سست شده بود ، میخواستم نگهش دارم ولی انگار دستام سست و بی اراده شده بودن...
بار دور سرم میچرخید و انگار اون فضا یه هوای مسموم برای کل ذهن و بدنم داشت...
صدای جیغ صدای ناله توی گوشم میچرخید...
صدای پچ پچ...
رنگ سیاه و قرمز اون بار کم کم توی هم امیخته میشد و شکل های عجیبی رو میساخت...
روی زمین سقوط کردم و انگار جدا شدن اتصال دستامون بشکنی بود برای اینکه به خودش بیاد...
(هی...هی.. یونگ...)
توی گوشم میزد...
حس میکردم ولی انگار دیگه توانایی استفاده از بدنمو نداشتم...
فقط بهش خیره نگاه میکرد .
از پشت بغل کرد و گوشه ی بار کشید...
ولی دیگه نتونستم تحمل کنم به شدت پسش زد بلند شدم و به طرفی که ذهنم بهم میفهموند دویدم...
 فقط رفتم و بعدش خودمو توی دستشویی پیدا کردم درحالی که کل محتویاتی که معدمو که چیزی جز اسید داخلش نبود بالا اوردم...
صداها میچرخید...
یکی بدنمو از پشت هی لمس میکرد.
لمسش مور مور کننده بود...
صداهاش دوبرابر بود...
اشنا بود ولی جیغ میزد..
و من نفهمید چطور جوری کنترلمو از دست دادم و با تمام وجود هلش دادم...
کمرش به گوشه در برخورد کرد و با وجود دردش نگاه شکه اش رو بهم داده بود...
اون تهیونگ بود...
~سردرد~
دستمو روی سرم گذاشتم و با تمام وجودم هق زدم...
~ ترس ~
نوازشش و بعد بوی تنش مثل یک مسکن برای تمام حالت هام شد...
(ببخش ببخش...اشتباه از من بود...میریم بیرون...دیگه برنمیگردیم...)
تیشرت سیاه رنگشو روی سرم که معلوم نبود کلاهو کجا انداختم کشید و منو توی بغلش کشید و سریع از اون بار لعنت گرفته خارج شدیم...
_____________________________________
کل وقتمو این پارته گرفت...
:/
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین.
Love you all..
One by One

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now