note48

487 137 25
                                    

وقتی زنگ ورزش بود روی حیاط ندیدمش...
خب این نگران کننده بود.
چون تهیونگ هیچوقت از زنگ ورزش نمیگذشت
برای همین دنبالش گشتم ...
وقتی کنار در کلاس رسید صدای قهقه ی خندشو با بچه های شر ته کلاس شنیدم...
و دیگه نتونستم دووم بیارم..
در رو باز کردم و با کمال ناباوری دیدم که دور هم نشسته بودن و یه شیشه ی مشروب جلوشون بود...
و خب وات د فاک ما هنوز 15 سالمونههه...
داشت چکار میکرد؟!؟!؟
سریع بی اینکه فکر کنم رفتم جلو و دستشو گرفتم کشیدمش بیرون...
تلو تلو خورد ولی سریع وایستاد و به شدت دستمو پس زد...
(مین یونگی وات د فاکککک...)
با جدیت به چشماش نگاه کردم و با دست علامت دادم به شیشه ی مشروب ...
( این چیه؟!؟)
نگاهشو با بیحسی تمام به شیشه ی مشروب داد و دوباره به چشمام داد...
و خیلی ساده و تنه دار جواب داد.
( مشروب ...)
شوکه بودم ، من خوب میشناسمش اون اینجوری نیست...
( تو عقلتو از دست دادی؟)
دستشو به سینم زد و منو عقب هل داد...
( اره دادم اصلا به تو چه ها؟)
( میفهمی داری چکار میکنی؟)
( اره من میفهمم و خوشحال میشم سرتو از کونم بکشی بیرون جناب مین یونگی...)
( باشه وقتی به مدیر خبر دادم میفهمی...)
جلو اومد ، درست یک قدمیم و یقمو به دستش به ظاهر مرتب کرد...
( میدونم هیچی نمیگی..
تو هیچی نمیگی...)
وقتی قیافه ی سوالیمو دید پوزخندی زد و اروم توی گوشم گفت.
( تو منو دوست داری مین یونگی... اونم خیلی...)
شوکه شده بودم دستام یخ کرده بود...
کلاس کم کم داشت شلوغ میشد و نگاه همه به ما بود...
صدام لرزید ولی با این حال گفتمش...
( منظ..منظورت چیه؟ )
دستشو توی جیبش کرد و بیرونش اورد...
نامه ی من بود.
نامه ای که بهش گفتم " دوست دارم "
اب یخ روی کل وجودم ریخته بود...
نمیدونستم چکار کنم...
جلوی بچه های کلاس ورقه دیگه ای رو از توی جیبیش بیرون اورد و شروع با صدای بلند شروع به خوندن کرد....

(دو روزه که لبخند از لبات پرکشیده و میدونم هرروز که میبینمت ولی لبخندتو نمیبینم تیکه از وجود ....)
که ...
نایونگ با گریه اومد وسط...
( اوپا خیلی ظالمییی چطور میتونی نامه هایی که برات با عشق مینویسمو برای دیگران بخونییی...)
.
.
.
دختره ی عفریته... :/

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now