note 42

472 143 23
                                    

( نمیباست اینکارو کنی...
ارزش فدا کردن زندگیتو داشت؟)
( چطور میتونستم اون لحظه که استینت با خون قرمز یکی شده بود و رنگت مثل روح سفید شده بود به ارزش داشتن یا نداشتنش فکر کنم؟)
( احمق...)
بیجون خندید...
( میخوای جبران کنی؟...
بهرحال دیر یا زود باید برای عمل میرفتم...
میدونم زود قضاوت میکنه و الان ممکنه روی خوش بهت نشون نده ولی پیشش باش)
( چرا من؟...)
( چون یه زمانی بودنت کنارم ارزوم بود...)
خندید و جمله ای گفت که هنوزم که هنوزه داره تو گوشم سوت میکشه...
(من نتونستم به دستت بیارم...
بزار تو اونی که میخوای رو به دست بیاری...)
.
.
.
.
بیست و ششم_____________________________
ش

اید این خصلت ما ادماست...
که هیچ وقت به چیز هایی که اطرافمون داریم توجه نمیکنیم...
که همیشه در عین اینکه کلی چیز بارزش اطرافمون داریم حرص چیزای بهتر رو میزنیم.
ولی این حریص بودنم باعث شده داستان منو تو باهم رقم بخوره...

________________________________________

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now