( نمیباست اینکارو کنی...
ارزش فدا کردن زندگیتو داشت؟)
( چطور میتونستم اون لحظه که استینت با خون قرمز یکی شده بود و رنگت مثل روح سفید شده بود به ارزش داشتن یا نداشتنش فکر کنم؟)
( احمق...)
بیجون خندید...
( میخوای جبران کنی؟...
بهرحال دیر یا زود باید برای عمل میرفتم...
میدونم زود قضاوت میکنه و الان ممکنه روی خوش بهت نشون نده ولی پیشش باش)
( چرا من؟...)
( چون یه زمانی بودنت کنارم ارزوم بود...)
خندید و جمله ای گفت که هنوزم که هنوزه داره تو گوشم سوت میکشه...
(من نتونستم به دستت بیارم...
بزار تو اونی که میخوای رو به دست بیاری...)
.
.
.
.
بیست و ششم_____________________________
شاید این خصلت ما ادماست...
که هیچ وقت به چیز هایی که اطرافمون داریم توجه نمیکنیم...
که همیشه در عین اینکه کلی چیز بارزش اطرافمون داریم حرص چیزای بهتر رو میزنیم.
ولی این حریص بودنم باعث شده داستان منو تو باهم رقم بخوره...________________________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...