با اینکه مامانم اونجا کار میکنه ولی هیچ وقت اونجا رو از نزدیک ندیده بودم...
هیچوقت اجازه نزدیک شدن به اونجا رو بهم نمیداد...
در واقع هوسوک همیشه منعم میکرد!!!
و اون (مامانم) با توضیح دادن عواقب اون الکل و قرص و شکلاتاش توی مستی انگار برام با ماژیک قرمز محدوده ام رو مشخص میکرد.
قمار بازیا و رفتار پدرم ، قتلش و اعتیاد مادرم به همخوابی با بقیه و اون بوی کوفتی الکل و دود و قرص هاش همگی و همگی مهری قرمز زیر اون صفحه کثافت گرفته ی سوابق خراب اون بار توی ذهنم بود...ولی نمیتونستم تنهاش بزارم. شاید اینکاری بود که منم باید انجام میداد...
منم باید میفهمیدم چی توی اون باره که مامانم ازش دست نمیکشه. که پدرم زندگی و سرمایه اش رو دو دستی تقدیم اونجا کرد...اون بار لعنتی دقیقا توی همون کوچه ای بود که اون روز غروب ، پدر تهیونگ رو حوالی اونجا دیده بودیم...
بار قرمز (red bar ) با اون نئون های قرمز کور کنندش و تطابقش با اسمش ناخواسته قبل از ورود به وجود منو تهیونگ سطلی از رنگ ترس رو پاشیده بود...
ولی علی رغم تصوراتمون وقتی واردش شدیم با یک کافه ی ساده با پارکت چوبی و فضایی اروم و شیک تمیز مواجه شدیم...یک بار با هررنگی فارغ از رنگ قرمز... با مشروب فروشی گوشه ی سالنش با رنگ های ملایم روشن و سالنی با صندلی های ساده...
و طبقه ی دومی که هرچی گشتیم جز اتاق های ساده ی vip نبود...
نه حتی هیچ هرزه ای...
و نه فردی که پا از مرز نوشیدنش فراتر گذاشته باشه...برای تهیونگ حتی با اینکه هیچی راجب این بار نمیدونست اینکه این بار ، یه بار ساده و معمولیه قابل قبول نبود...
ولی برام من اصلا قابل قبول نبود . مامانم توی این بار کار میکنه...
از صحبت هاش از حرف هاش چندین بار اسم این بار کوفتیو شنیده بودن.
پس مطمئن بودم که جایی داره اشتباه پیش میره...
اون ارامش محض داخل بار قرمز حتی از حقیقت وجودشم ترسناکتر بود.
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...