من دیگه ابایی برای پیشش رفتن و پس زده شدن ندارم...
حداقل اینجور فکر میکنم.
چرا هردفعه که منو رد میکنه و نگاه بد بهم میندازه شبیه یه بچه ببره که با نعره های توله مانندش فکر میکنه میتونه منو از خودش برونه...
الکی باهام چپ افتاده و میخواد تا تهش هم پای غرورش بایسته...
میدونم ازم بدش میاد ولی با این حال تمام زنگ ورزش رو نشستم و از دور فوتبال بازی کردنشو نگاه کردم...
هنوزم نمیدونم چرا خشن بازی میکرد که خاک اینقدر لباساش رو بپوشونه....
نیاز به اینقدر مایه گذاشتن برای یه بازی دوستانه بود؟
میدونستم ازم بدش میاد ولی بعد از بازی طرفش رفتم و بطری اب رو جلوش گرفتم...
از لب های خشکیدش و گلوش که به سختی بالا پایین میشد فهمید که حتی اگه بخواد هم نمیتونه این بار بطری رو روی سرم خالی کنه...
بیش از اندازه تشنه به نظر میرسید که بخواد دستمو رد کنه...
پا با جدیت بهش زل زدم و بطری رو جلوش تکون دادم.
از روی زور و با چرخوندن چشماش توی حدقه بطریو ازم گرفت و شاید اون لحظه قیافمو بی حس نگه داشتم ولی از درون یه ذوق عجیبی داشتم...
فقط کاش تو ذوقم نمیزد و وقتی میخواستم خاک نشسته شده رو شلوارش رو پاک کنم بهم تنه نمیزد..
بهرحال دیگه من هیچی برای از دست دادن ندارم که بخوام بابتش بترسم و محتاط باشم...
پس بازم میگذرم...
تهیونگ...
.
.
.
.
نامه ی بیست و نهم_______________________
از همه چی میگذرم غیر از تو...
______________________________________میخوام سریعتر فیک رو به جاهای دوست داشتنیش برسونم....
بیکاریم کم بی تاثیر نبوده...
پس آپ هارو افزایش میدم...
Hope u enjoy...
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...