note62

473 147 28
                                    

اینکه چرا پدر تهیونگ با وجود پر مشغله بودنش طرف های ساعت 4 عصر اطراف کوچه های پایین شهر پیداش شده بود مثل یک چتری سایه اش روی ذهن تهیونگ بود ...
ولی هیچی مثل سایه ای که از صبح روی کل وجودم افتاده بود دردناک تر نبود.
پرش عصبی پلکام.. نبض زدن شقیقه های سرم... لرزیدن دستام...
همه ی این عوارض وقتی سراغم اومدن که دیدم صبح زود دو زنگ کامل رو با مینیانگ صحبت میکرد...
ازش نخ میگرفت و بهش چشمک میزد...
با وجود اینکه به عینه دیده بود کل مسیر برگشت دیروز رو تو فکر کار های پدرش رفته بود امروز که
مینیانگ براش عشوه در میکرد ، نگاهی گرگ مانند بهش مینداخت...
ولی عجب حیله گر مکاریه...
اگر همون اول قصد واقعیشو میدونستم شاید به جای تمام اون حرص خوردنا ، کل مدت ذوق میزدم و توی وجودم بهش افتخار میکردم...
اون کل زنگ رو به هر نحوی که ممکن بود مخ مینیانگ رو زد تا جای نشستنشو با اون عوض کنه...
چرا؟
چون مینیناگ یه صندلی پشت من میشینه...
و این یعنی اون تمام تلاششو کرد تا نزدیک من بشینه... :)
حتی خودمم نمیتونم معنی این حرفو بفهمم...
چون حتی نمیتونم باورش کنم...
روی صندلی پشت سرم نشست و وقتی نگاه متعجبمو روی خودش دید بهم یه لبخند مستطیلی ای شیرین زد که به تنهایی باعث شد قند خونم به صد درجه زیر صفر افت کنه...
ولی کاش با سوالش این خوشیو زهرمارش نمیکرد...
( راستی یونگ ، تو کجا زندگی میکنی؟ )
.
.
.
سطح مالی ما یه سد بزرگ برای نزدیکمونه...
پولدار و فقیر ، بالاشهر و پایین شهر... خانواده سالم...
سر همین از جواب دادن ب سوالش سر باز زدم...

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now