نور خورشید صبحگاهی ، ساعت و در آخر با چک کردن تاریخ پی بردم که از دیروز که هوسوک ساعت 11 صبح ترکم کرد و من برای اروم کردن سردرد و درد قلبم خوابیدم تا امروز صبح ساعت 11خواب بودم...
دقیقا 24 ساعت فاکی...که مطمئنم کامل با خواب نگذشته...
سریع استین دستمو بالا کشیدم و دنبال یک زخم جدید بین انبوه خط خطی های کمرنگ قهوه ای روی دستم گشتم ولی با ندیدن هیچ زخمی هوفی از روی اسودگی کشیدم...
هوسوک روی مبل کناری با کت که حتی زحمت از تن خارج کردنشم نکشیده بود خوابید بود...
و فکر کنم همون علت این بود که امروز با خط جدید قرمز و جویی از خون روی ساق دستم بیدار نشدم...
کاش بفهمم چجوری شخصیت دومم اینقدر روی هوسوک تسلط داره که حتی توی اوج ناراحتیشم دلشو به دست میاره...
هوسوک..
خشگله...
اون ارامش منه...
اون همون پشتیبانیه که جای مادر پدرمو همیشه پشتمو داشته ...
نمیفهمم منشا این وابستگی کجاست...
فقط میفهمم که بدجور وابستشم...
درست مثل تهیونگ... شایدم بیشتر.
من بدون اون نمیتونم...
( _ متاسفم ... )
با حس دستش لای موهام بود که متوجه بیدار شدنش شدم.
( + اوضاع خیلی بهتر پیش میرفت اگه تو به حرفم گوش میکردی یونگ...)
و لحظه ی بعد بود که منو به هر طریقی کنار خودش روی مبل کوچیک جا داد .
(+ پنج دقیقه دیگه بخوابیم بعد صبحونه درست میکنیم...)
.
.
پنکیک های اون حرف نداره ، درست مثل یه اشپز حرفه ای پنکیک رو با یک تکون ماهیتابه توی جاش میچرخوند و منم مثل همیشه کل مدت به حرکاتش نگاه میکردم که صدای پیام گوشیم اومد تنها دیدن نامش روی صفحه ی موبایلم لبخند رو روی لبم اورد.
(×دیروز هرچی زنگ زدم جواب ندادی... نگرانتم)
(×لطفا منو از حالت با خبر کن...)
و این دو تا مسیج شدن کل انرژی اون لحظه ی من...
(_ خوبم...نگران نباش)
(× نمیتونم دعوتت کنم ، نه تا وقتی اوضاع بین مامان و بابام خوب شه ، پس دعوتم کن مین یونگی )
و بلافاصله پیام بعدیش رو فرستاد.
(× البته اگه میخوای ، معلوم نیست امسال باهم هم مدرسه ای شیم یا نه، سر همین ...)
_کیه که داری باهاش چت میکنی؟
هوسوک بعد از اینکه پنکیکو توی بشقام گذاشت بلافاصله پرسید.
مردد بودم که باید ادرسو به تهیونگ بدم یا نه ، سرهمین بی مکث ازش پرسیدم.
( میشه تهیونگو دعوت کنم اینجا؟ )
مکثش کمی ترسوندم ولی خیلی نگذشت که فهمیدم ترسم چندان بی دلیل نبود.
(× بزار باهات رک باشم بهتره دیدار هاتو باهاش کم کنی )
.
.
.
_پیام یونگ به تهیونگ_____________
( خونمون دوره ... متاسفم )
______________________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...