بعد از کاری که هوسوک کرد جراتمو بیشتر جمع کردم . او روز کلش رو با عذر خواهی از بقیه صرف کردم ولی خدا میدونه تا خودمو اروم از جو کنار کشیدم چند بار کنترل تعداد نفس هام رو از دست دادم...
که مبادا چیزی بگم که احمق جلوه کنم...
امروز جراتمو جمع کردم و ایندفعه خودم توی بحث کلاسی شرکت پا پیش گذاشتم. خیلی از بچه ها حتی منو نمیشناختن...
کل مدتی که من با بچه ها صحبت میکردم تهیونگ با اینکه انلاین بود چیزی نمیگفت یا خودشو از وارد شدن به بحثی که من درش شرکت کرده بودم عقب میکشید...
و این داشت باعث میشد فکر کنم...
نکنه دارم زیاده روی میکنم.
و فقط کافی بود این سکوتش ادامه دار تر شه که از سر بیچارگی بلند زیر گریه بزنم...
البته همه اینا قبل از این بود یکدفعه تهیونگ یکی از پیامم هام رو ریپلای کنه و حین صحبت جدا از بحث کلاسی ازم بپرسه:
(اسمت چیه؟)
.
.
.
.
.
.
نامه ی هفتم______________________
و ...
مرگ....
هیچوقت دیده بودی شکارچی خودش شکار شه؟
تو با من اینکار رو کردی...
تو منو شکار کردی...
شکار عشق خودت...
__________________________________ووت فراموش نشه ♡♡♡
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...