note 37

480 143 25
                                    

روز سوم اردو عه و صبح زود به هر تیم مسئولیتی رو دادن...
من و جیمین مسئول جمع آوری چوب برای اتیش شب شدیم...
فقط همین...
ولی من واقعا میخواستم با تموم وجودم ازش مراقبت کنم...
من تمام زندگیم رو روی این میزاشتم که فشاری روش وارد نشه...
ولی بهت گفتم تهیونگ...
موقعی که پاش از روی برگ های سراشیبی جنگل سر خورد هم میخواستم مراقبش باشم .
دستشو سریع گرفتم و به اخرین راه نجاتی که باعث میشد هردومون ته دره پرت نشیم چنگ زدم...
با تمام وجو لاشه خودم و جیمین رو باهم بالا کشیدم.
و اوکی هم بود...
همه چیز اوکی بود تهیونگ...
جز اینکه بخیه های دستم بخاطر فشاری که سر بالا کشیدن جیمین کشیدم باز شدن...
و این تنها اشتباهی بود که رخ داد...
مسیر برگشت طولانی بود و خونریزی من زیاد و با وجود اینکه میدونستم تا کمپ دووم نمیارم بهش میگفتم:
(همه چیز اوکیه)
(همه چیز خوبه..)
(من خوبم)
(نگران نباش)
ولی بدنم برای دوباره قوی بودن و خوب بود بیشاز اندازه ضعیف بود.
حس لامسه ی پاهام از بین رفت و نفهمیدم کی از هوش رفتم...
تهیونگ من بیهوش بود...
نفهمیدم...
کی بغلم کرد...
کی با وجود قلب ضعیفش منو روی دوش کشید
با وجود اینکه فعالیت براش زهر بود منو تا کمپ کشوند
و استرس سالم رسوندن منو به قلبش هدیه کرد...
میخوام همه بدونن...
من نمیخواستم بخاطر من حالش بدتر شه...
اصلا نمیخواستم...
نمیخواستم اردی یه هفته ایمون بخاطر بحران قلب جیمین سریعتر تموم شه...
نمیخواستم درد و عذاب وجدان مریضیش قلب من تحت فشار قرار بده...
نمیخواستم هیچ وقت اشک های تهیونگ رو موقعی که جیمین رو وارد آمبولانس کردن ببینم...
نمیخواستم...
ولی بازم مثل همیشه...
من عروسک خیمه شب بازی این سرنوشت بود.
.
.
.
.
.
نامه ی بیست و دوم______________________
دروغ بزرگه که میگن هیچی به نام قسمت و سرنوشت وجود نداره...
اگه نه اسم این اتفاقات چیه؟
______________________________________

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now