note81

455 121 10
                                    

(هروقت توی زندگی اتفاق خوبی برات افتاد...
خوشحال نشو...
این زندگی رو دست کم نگیر...
شاید توی بهترین قسمت و مکان بازی قرار گرفته باشی ولی از کجا میدونی که قربانی بازی نیستی؟)
این حرف ها بلافاصله بعد از اتفاق امروز توی ذهنم نشستن...
بلافاصله وقتیکه شیرینی لب هاش توی صندوقچه ی ذهنم جاش رو با نگاه پر از اشک و خشمش عوض کرد. اون لحظه که نگاه پر از نفرتش روونه ی چشم من شد.
و من دعا کردم که ای کاش کمی زندگی بیشتر بهم مهلت میداد که بخاطر لمس لب های نرمش ذوق زده بشم...
اون حس عالی و اون رویاهای زشت ولی شیرین با زنگ موبایلم جاش رو به استرس داد.
زنگی که توش صدای لرزون تهیونگ مثل یه ناقوت برای روز های پایانی عمرم بود...
وقتی که حتی از پشت تلفن هم تشخیص دادم.
( تهیونگ من دیگه قرار نیست اون تهیونگ کیوت بمونه...)
 صدای خش گرفته ای که دیگه روحی نداشت... نفس های بلند ولی کوتاهی که پژواک گر احساسات منفی بود.
× هرکسی باید تاوان اشتباهاتشو بده ، هیچوقت نباید از حق گذشت ، گذشت فقط باعث میشه بقیه بیشتر به خودشون جسارت تجاوز به زندگیت رو میدن....
نفس عمیق لرزونشو از تن سردش خارج کرد و مهمون گوش های من از پشت موبایل کرد.
× و من میخوام انتقام خانواده ی پاشیده شده ام رو از زنی که الان توی اتاق بابامه بگیرم...
.
.
صداش میلرزید ، خش گرفته بود و با این حال کلماتش انگار فقط به زبون اورده میشدند که عملی بشن...
اون دیگه چیزی به اسم منطق و تفکر رو نمیشناخت...
+ تو الان عصبی ای.
 کاری نکن...
 لطفا...
صبر کن... صبر کن تا بیام پیشت باشه؟
صدای پوزخندش و جمله ی بعد از اون هیچ فرقی با یک صطل اب یخ روی بدنم نداشت.
× یونگی...فکر میکنی به کجاش باید شلیک کنم تا سریعتر از زندگیم محوش کنم؟
.
.
.
آتیش زندگی من سریعتر از چیزی که فکرشو میکردم به زندگی اونم به داخل خوش کشیده بود...
________________________________
گمونم باید یه نگاه به پارتای قبل بندازین که ببینین چی به چی بود اصلا فیک :/
بعد از این همه وقفه...

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now