note69

501 137 49
                                    

میخندید ، میتونست تمرکز کنه و اینا برای من نشونش این بود که حالش بهتر شده...
این حس خوبی داشت که تونستم کمی افکارشو پرت کنم...
امتحان ریاضی سخت نبود ولی ذهن و فکر اون گرفته بود.
نیاز نبود بگه...
غم داخل چشماش به خوبی همه چیزو لو میداد.
که بازم شب خوبیو با پدر مادرش نداشته...
و ایندفعه من با پررویی خودم خودمو خونشون دعوت کردم.
بعد از خوندن اخرین فصل جغرافیا ...
کتاب رو از دستم گرفت و کشید.
+خوندن بسه مغز ما نیاز به استراحت داره...
و لبخند کیوتش که یاد اور این شد من کارمو توی پرت کردن فکرش از خط خطی های کاشته شده توی مغزش رو خوب انجام داد...
دستمو گرفت و کشید و به سمت میز تحریرش برد.

+این چیزایی که بهت نشون میدمو باید قول بدی راجبشون با هیچ کس صحبت نکنی...
چون تو اولین کسی هستی که راجبشون باهاش صحبت میکنم...
بهم این قولو میدی؟

با چشمای درشت شدم ، سرمو اروم به معنای باشه بالا پایین کردم.

دستشو زیر میزش برد و با سختی اونو به طرف بالا برد. زیر میزش یه چیزی مثل کشو بود با کلی برگه...
برگه هایی از نقسه های ساختمون ، نمای چند وجهی از اتاق ها و...
دستمو به سمت نقشه ی اشناش بردم...

+اولین باری بود که نقشه ی ساختمونو ریختم ولی توی مرحله ی دزدیش اشتباه کردم...

نمیدونم نگاهم چجوری بود که بلافاصله اضافه کرد.

+نیاز به هیچی ندارم. جدا میگم. هیچوقت سعی نکردم چیزی رو بدزدم که اسیب زیادی به اون فرد بزنه...
صرفا جهت هیجانش...
از اینکه نقشه میکشم و فکر میکنم و تعش بهش میرسم لذت میبرم.

_کارت درست نیست...

+میدونم. میدونمممم...

حال بد امروزش دلیل کافی بر این بود که نخوام بیش از این سرزنشش کنم...
اینده ی خوبی نیست ولی...
اون یه نقشه کش عالی میشه. و همچنین یه دزد خیلی فرز...
دزدی فرزی که شاید ندونه اولین وسیله ای که دزدیده قلب منه...
دزد قلب من...
_________________________________________
نشد بیشتر...
میانه:(

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now