صبح وقتی بیدار شدم خودمو در حالی پیدا کردم که با لباس خواب نخیم روی سینه ی هوسوک که مشخصه حتی وقت عوض کردن لباس بیرونیشم نداشته روی مبل سالن بخواب رفته بودم...
و تعجب نمیکنم...
این موردو بارها و بارها دیدم...
و دقیقا مال وقتایی هسته که من شبش حس عجیب و بیقراری دارم...
گاهی با چک کردن تلفن ها میفهمم کسی که بهش زنگ زده و گفته بیاد خودم بودم...
ولی مثل امروز هرچی نوتفیکیشن ها رو نگاه کردم ندیدم که هیچ پیامی بین ما رد و بدل شده باشه...
بهرحال وقتی که داشتم نوتفیکشن ها رو چک میکرد پیامی رو از طرف تهیونگ دیدم...
اصلا باورم نمیشد
تا وقتی پیامو باز کردم دستم به یه لرزش شیرینی افتاده بود...
اون توی پیویم برام جزوه های درسی چند روزی که تعلیقی گرفتم رو از درس های جا موندم برام فرستاده بود...
و واووووو...
این یعنی پشیمون شده نه؟ شایدم عذاب وجدان...
هرچی که بود کل روزمو ساخت هرچند که جز جزوه هیچ پیام دیگه ای نفرستاده بود.
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...