note64

479 134 31
                                    

مطمئنم حتی درخت سرو بزرگ مدرسمونم هیچ وقت فکرشم نمیکرد روزی سایه بون فردی باشه که زمانی از دور ، دقیقا از پشت پنجره های طبقه ی سه فقط رویاپردازی معصومانه ای از خوابیدن زیرش کنار پسریو داشت که کل فکر و قلبش بود و بازم مثل همیشه تنها حقش این باشه که دستشو از روی شیشه به روی تصویر اون فرد بکشه و چشماش رو برای یه مجسم سازی شیرین ولی دردناک دیگه ببنده...
ولی امروز دقیقا همون پسرک زیر همون درخت کنار  همون فردی که به دلیل بی دلیلی حتی لحظه ای هم از ذهنش خارج نمیشه نشسته بود...
اینها دقیقا افکاری بودن که بلافاصله هنگامی که تهیونگ دستمو گرفت و زیر سایه درخت کشوند مثل یک کتاب ورقه هاش از جلوی چشمام رد شد و باعث اون گرفتگی دردناک ولی شیرین ته قلبم و اشک شادی چشمم شد.

+ جیمین بخاطر بیماری قلبیش برخلاف من همیشه ترجیح میداد جایی بی تحرک بشینه یا دراز بکشه...

نگاهمو بهش دادم. از اینکه جو ساکت بینمون رو شکسته بود خیلی ممنونش شده بودم...

+این دقیقا برخلاف شخصیت منی بود که دوست داشتم از میله ی پرچم مدرسه بالا برم یا اینکه ساختمون مدرسه رو با طناب فتح کنم...

لبخند کمرنگ روی لبش و نگاهی که بی هدف به اسمون داده بود خالق تصویری بود که علی رغم تپش قلبم ، هورمون ارامش رو به خونم تزریق میکرد...

+ولی به وجودش کنارم نیاز داشتم ، به اینکه کنارم باشه ، به اینکه کنارش باشم و بومبب...
 نفهمیدم کی خودمم مثل خودش به وجود این دقایق اروم و بیتحرک عادت کردم ...

نگاهشو با یه لبخند بزرگ بهم داد.

+البته که هنوز جنب و جوش و فعالیتمو دارم ...

وقتی دید فقط بهش خیره شدم لبخندش کمرنگ شد.

+ بابت اون روزی که روت ابمیوه رو خالی کردم عذر میخواهم...

+حالا پاتو بده میخوام روش بخوابم :/

سریع پامو که تو بغلم جمع کرده بودم کشید و سرشو روی پام گذاشت...
فکر نمیکنم روزی برسه که بتونم ازش ناراحت شم. اون روز نه حتی ذره ازی ازش ناراحت نشدم...

+ جیمین بهم گفته بود که عمل قلب داره ...
خوب میدونست دیر یا زود از پیشم میره...
ولی دوست داشتم تا جایی که میشه پیش خودم نگهش دارم. تا جایی که ممکنه پیشم بمونه و از رفتنش جلو گیری کنم...

لغزش ته صداش ، ایینه ای شدن چشماش و بغضی که به زور قورتش میداد ...
دلیل نداشت دیگه تردید کنم...
دستمو اروم جلو بردم و به لای موهاش لغزوندم...
و به خوبی شاهد بسته شدن چشم هاش از سر لذت نوازش سرش شدم...

_بخشیده شدی...

دستشو بالا برد و دستمو از لای موهاش بیرون کشید.
خواستم دستمو عقب بکشم ولی دستمو ول نکرد...
و اون به سمت چشماش برد و روی چشماش گذاشت...

+ دوست دارم تا ابد کسایی رو که دوست دارم رو کنارم نگه دارم. ولی چرا بعضی اوقات اونجوری که میخوای زندگی پیش نمیره؟!

( چون ما هممون عروسک خیمه شب بازی دنیاییم...)

+ چرا حس میکنم دارم مامان و بابام رو هم از دست میدم؟!؟

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now