وقتی صبح زود با صدای زنگ در تن کوفته و عصاب داغون ترمو با بی حوصلگی محض تا کنار در کشوندم هیچ فکر نمیکردم با باز کردنش ، پشت اون در چوبی خراش برداشته ، اون پسر لبخند مستطیلیو ببینم...
و نفهمم که بابت دیدنش اینجا بترسم یا خوشحال شم یا نه راحت ...
( خواب بودی؟ )
وقتی چشمای شکه و بدن خشک زدمو دید خودش در رو هل داد.
( این رسم مهمون نوازی نیست جناب مین... ساعت یازدهه و تو هنوز لباس خواب به تن داری...)
و با قدم های بلند خودشو به حال نه چندان بزرگ خونه رسوند و سوتی با هیجان کشید.
( پس اینجا زندگی میکنی... )
و بعد روشو به سمتم برگردوند و پلاستیک توی دستشو بالا اورد.
( با یکم تنقلات چطوری؟ )
.
مطمئنم بهش ادرسو نداده بودم.
.
.
.
.
( تا وقتی دلیلشو نگی ، از تهیونگ فاصله نمیگیرم )
( دلیل ؟ واضحه ، اون فرده مناسبی برای دوستی نیست )
( فقط بخاطر اینکه باهم رفتیم بار؟ )
( فقط؟ )
( مطمئن شو که بعدش پشیمون نمیشی...
من ممکنه ناراحت شم یونگ... )
.
.
.
.
اخرین حرفش انگار کل پایه ی زندگیمو لرزوند.
نه اون نباید ازم ناراحت شه...
.
من مطمئن بودم که به تهیونگ ادرس خونه رو نداده بودم.
_______________________________________
این چند وقت فکر و روحم خیلی درگیره...
امیدوارم تونسته باشم با وجودشو کیفیت فیکو نگه دارم.
#دوست_دارتون_نویسنده_ی_درگیر
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...