فاصله ها به حداقل ممکن رسیده و دیگه برای اومدن پیش همدیگه نیاز به پیدا کردن دلیل نداریم...
هرچند که هنوز اعتراف این حقیقت برای اون و باور این حقیقت برای من سخته...
با اینحال هردومون با عادی رفتار کردن سعی داریم به نحوی عجیب بودنش رو انکار کنیم...
موقع زنگ ورزش روی نیمکت نشسته بودیم و ساقبندامونو میپوشیدیم ، دقیقا کنار من ولی خلاف جهت من که:
( هی... پیش پیش...مین یونگی...)
نگاهمو با تعجب گردوندم و بهش دادم...
لبخند مستطیلی ای زد و یهو سینشو داد جلو:
( فکر نکنی بخشیدمت هااا.... لکه ی قرمز خونت اخر از روی لباسم پاک نشده و حس میکنم موهام داره بخاطر سطل اب و مایع تمییز کننده ای که روی سرم خالی کردی میریزه و...)
پوفی کشیدم...
( برو سر اصل مطلب کیم تهیونگ... چی میخوای؟ )
دوتا برگه کاغذ سریعا از تو جیبش بیرون اورد و با لبخند مستطیلیش بهم خیره شد...
( فردا عصر بریم گیم نت ؟ )
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...