جیمین امروز اومد.
و خب...
ههههللللل... :/
انگار که اون موچیه سفید لپ لپی خورشید اسمون صورت تهیونگه...
یه سان شاین...
با اومدنش انگار غنچه ی لبخند دوباره روی صورت تهیونگ جوونه زد.
انگار که اون نور امید بخش احساساته تهیونگه ...
و میدونم الان خوب میدونی....
این اعترافات راجب جیمین اصلا اسون نیسته...
بلکه شعله ی حسادتم هات رو شعله ور تر میکنه...
و کل فکرتو این پوشش میده که من هیچ وقت نمیتونم به حد جیمین برسم.
نمیتونم هیچ وقت بهش برسم...
اه فاک دت...
من یه رقیب خیلی خیلی سر سخت دارم.
ولی یه چیزی امروز راجب جیمین عجیب بود که فکر کنم فقط اینو افرادی مثل من میتونستن بفهمن.
فقط افرادی که توی دلشون یه راز ناراحت کننده دارند.
و یه قلب زخم خورده...
اون تمام مدت روی صورتش یه لبخند پر از درد داشت...
یه لبخند که ازش غم میبارید ولی پشت نقاب تظاهر ناپدید شده بود.
لبخندی که مثل بادوم زمینی تلخه...
ظاهر گول زننده داره ولی فقط خودش میدونه که چه حقیقت تلخی وسطش قرار گرفته.
و فقط اسم یه بادوم زمینیه هوسناک رو داره.
ازش خوشم نمیاد ولی راجبش کنجکاو شدم
یعنی چی شده!!!
چی براش پیش اومده...
بهرحال تهیونگ امروز کل تایم رو دائم جیمین رو بغل میکرد و توی اغوشش فشارش میداد و از اون لبخند های مستطیلیش که قند رو تو دل هر کسی اب میکنه بهش تحویل میداد.
دو روز نبود ولی تهیونگ جوری باهاش صحبت میکرد که انگار چند سال ازش دور بوده.
حتی سر کلاس...
اینقدر باهاش صحبت کرد که استاد بعد از صدمین هشدار اون دو رو از هم جدا کرد.
و تهیونگ باز با غنچه کردن لباش کل مدت رو با افسردگی کامل در حالی که دستش زیر چونش بود با بی حوصلگی تمام به ظاهر به حرف های استاد گوش کرد.
فقط برای اینکه تحمل و گذر این ساعات رقت انگیز براش راحت تر شه...
برای اینکه کشش زمانو کمتر بفهمه...
فقط برا جیمین...
پسره ی کله خراب...
تو فقط بخند اصلا...
به درک هرچیزی ، به درک من ....
تو فقط جان یونگی بخند.
که زندگی من به کشش اون دو لب قرمز وابسته است.
بخند....
راستی این خیلی عجیب نیست که تاحالا مامانم هیچی نگفته؟
یعنی هوسوک بهش هیچی نگفته؟
هیچ وقت کارهای این دکتره رو نمیفهمم...
به احتمال زیاد به مامانم نگفته...
مگر نه زیر بار سرزنش های مامانم و کتک هاش تاحالا سر به بیابون گذاشته بودم.
البته که این چند وقت اینقدر سرش با مشتریاش گرمه که دیر به دیر میاد خونه
مشخصه خب الان نونش تو روغنه...
.
.
.
.
.
نامه ی سوم_________________________
تو فقط بخند ....
هرچند که این خنده مال من نیست.
ولی من بی این لبخند میمیرم...
نزار بمیرم.
_____________________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...