صبح وقتی از خواب بیدار شدم چیزی باعث شد کل ذهنم توی طول روز درگیر شه.
پیامی از طرف من به هوسوک سر ساعت 12 نیمه شب که هیچ یادم نمیاد چجوری فرستادمش ...
پیامی با این محتوا :
(بیا پیشم ...الان)
پس گوشه ی ذهنم نگهش داشتم تا وقتی هوسوک اومد پیشم ازش بپرسم...
طبق حرف هوسوک میتونم بفهمم جدیدا بیشتر شخصیت دومم کنترل زندگیمو میگیره به دستش...
من واقعا احمق بودم که فکر میکردم خودم میتونم از پس بیماری های روانیم به تنهایی بر بیام.
قبل اینکه هوسوک بیاد خونمون ، سریع ژاکت سیاهمو پوشیدم و به طرف خونه ی تهیونگ حرکت کردم.
خونه ای که چهار کوچه بالاتر از ماست...
ولی جوری فضاش با کوچه ی ما فرق داره انگار که دو سرزمین متفاوتن...
غیبت من داره طولانی میشه و اگه بیشتر از این ادامه پیدا کنه اون پی میبره که من تمام مدت کاتب نامه هاش بودم ...
و من اینو اصلا نمیخوام...
الان دور زمونه ی نامه فرستادن گذشته
ولی تصمیم گرفتم از حالا به بعد نامه ها رو تو صندوق نامه ی خونشون بندازم...هرچند بعد از اینکه تار عنکبوت ها و خاک نشسته روی صندوقشون رو دیدم کمی دودل شدم...
میشد فهمیدم خیلی وقته حتی مورد توجه صاحبان خونه هم قرار نگرفته ولی بازم بی مکث نامه های این چند وقتمو داخلش انداختم و به خونه برگشتم.
خونه از بوی غذا پر بود و این ناخواسته لبخندی از لذت و ارامش رو به لبام هدیه کرد...
حتی الان ...
این لبخند نمیتونه از لبم پاک شه ...
این ارامش بخشه خیلی ...
ولی البته اگه اتفاق بعدشو نادیده بگیرم.
اتفاقی که باعث میشه از شدت عصبانیت بخوام در حالی که هوسوک رو تو بغل گرفتم خودنو از پشت بوم ساختمون 50 طبقه به پایین پرت کنم.
توی اشپز خونه هوسوک به جای روپوش سفید دکتری همیشگیش اینبار پیشبند اشپزی رو دورش بسته بود ومیز تزئین شده با غذا رو چک میکرد.وقتی دیدتم بدون مکث دستمو کشید و روی صندلی هلم داد...
و بدون هیچ حرفی که بپرسه کجا بودم یا چکار میکردم ، فقط غذا رو کشید و جلوم گذاشت.
و خب تا اینجا همه چی خوب پیش رفت...
حتی دوست داشتم اون لحظه بپرم بغلش ...
با لبخند بهم زل زده بود منتظر بود تا واکنشم نسبت به غذای جدیدش ببینه...
ولی من بی توجه بهش موبایلمو براش بیرون اوردم و صفحه ی موبایلم رو بهش نشون دادم.
صفحه ی پیامم بهش ساعت 12 نیمه شب..
منتظر بودم خودش بهم بگه ...
خودش بگه دیشب اون شخصیتم باز چکار کرده.
به محض اینکه نگاهشو از صورتم گرفت و به موبایلم داد.
اخماش توی هم پیچیده شد و باز اون قیافه ی جدی همیشگیش که نشونه ی تمرکز زیادش بود رو به چهره گرفت.
ولی چیزی که گیجم کرد این بود که اون به جای نگاه کردن به وسط صفحه ی موبایلم تمام توجهشو به بالای موبایلم داده بود.
و کم کم یه لبخند کج و کوله روی صورتش شکل میگرفت...
جوری که باعث شد خودمم شک کنم و سریع صفحه ی موبایلمو برگردونم و به بالای صفحه ی موبایلم خیره شم..
پیام های چت تهیونگ با بقیه به صورت الارم بالا صفحه ام نمایش داده میشد در حالی که به جای نام تهیونگ ( دوست داشتنی ) ثبت شده بود...
...
..
.
خیل خوب خیلی خجالت کشیدم.
پاک یادم رفته بود دیشب قبل اینکه بخوابم به خواست خودم (دوست داشتنی ) ثبتش کرده بودم.
واقعا چرا همچین ثبتش کردم :/
هوسوک با نیشخند موبایلمو با یک نگاه شیطونی از دستم کشید و صفحه ی چت گروهیمونو باز کرد.
یکم شکه بودم...
یخ بسته بودم.
داشت چکار میکرد؟!!؟
و یک ان با حرکت دستش مبنا بر تایپ به خودم اومد ولی خیلی دیر شده بود...
وقتی موبایل رو از دستش کشیدم دیدم ...
پیامی از طرف من توی گروه بود...
( سلام دوستان ... چه خبرا؟؟؟ موضوع صحبتتون چیه که بهتون ملحق شم؟؟؟...)
و ریپلای های پیامش که پشت سر هم توسط بقیه جواب داده میشد...
نگاه ترسیده ام رو به هوسوک برگردوندم...
و خیلی نگذشت که ابروهام توی هم براش گره خوردن...
"وووواااااتتتتت دددد فااااااککککککک
تو چه غلطی کردی هوسوووکک!!."
سریعا از روی صندلی درحالی که قهقهه میزد بلند شد و درحالیکه دستپاچه پیشبندشو در میورد چشمکی بهم زد.
"بالاخره باید از یه جایی شروع کنی..."
و بلافاصله منو توی اشپز خونه با انبوهی از پیام ها که مبنی بر (خروس بی محل) ، (تازه از خواب بیدار شدی؟) (خورشید از کدوم طرف طلوع کرده ) تنها گذاشت.
.
..
.
.نامه ی هشتم________________
ولی هر چی که بخواد اتفاق بیوفته بزار بیوفته...من هیج وقت از اینکه به عنوان دوست داشتنی توی زندگی من حک شدی پشیمون نمیشم...
تهیونگ دوست داشتنی من...
__________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...