note78

607 128 63
                                    

گرچه صحنه ی صبحی ، یک اتفاق خیلی عادی توی زندگی به ظاهر اروم منه...
ولی واقعا انتظارش رو نداشتم .
من واقعا فکر میکردم خوب شدم...
درست از وقتی که تهیونگ جزئی از اتفاقای زندگیم شد.
از موقعی که جیمین جرقه ی شجاعتو تو وجودم زد و درست از زمانی که اتصال دوستی منو و تهیونگ دو طرفه شد و به هم گره خورد...
درست از اون زمانی که اون دست کمکشو برای جبران کار اشتباهش به طرفم دراز کرد...
توی تمام این لحظات من حس کردم خوب شدم...
حس کردم که دیگه حس تنهایی ندارم.
حس افسردگی ندارم.
چیزیو تو زندگیم پیدا کردم که بخوام براش بجنگم ...
من واقعا حس کردم که خوب شدم.
ولی انگار همش یه رویای پوچ بوده...
صبح...
شکافی دیگه روی دستم بود...
شکافی که قراره یه خط قهوه ایه زشت دیگه از هزاران خط دیگه روی دستم باشه و بهم فهموند که اره... بازم حماقت از من بود.
هوسوک راست میگفت...
مثل همیشه...
خون از اون شکاف نه چندان عمیق هنرمندانه بیرون میجوشید و اروم مسیرشو روی زیر تختی ای که دیگه رنگ سفید همیشگی خودشو نداشت ، پیدا میکرد...
و من بدون توجه ب اون خون جاری مدت ها همینجور روی تخت نشستم و به شکاف دستم زل زدم...
و فکر کردم...
به تمام حماقتام...
به حرف های هوسوک...
ولی هوسوک یه جا اشتباه گفته بود...
اون برای من بد نیست ولی من برای اون زهرم...
من باید ازش فاصله بگیرم مگر نه اتیش زندگی من میتونه اون رو هم توی خودش بکشه...
من براش یه لیوان شربت سمیم...
.
.
.
_______________ پیام های یونگی و تهیونگ____

× فردا خونمون نیا...
_ اگه کاری داری میتونیم باهم انجامش بدیم؟
× نه
.
.
.
×تهیونگ. دیگه هیچوقت پیشم نیا ...
________________________________________
دلم تنگ شده بود... خیلی
و امیدوارم منو بابت این وقفه ها ببخشید...
سعی کردم بیشتر بنویسم که جبران این چند وقت کم کاریم باشه ولی نشد...
امیدوارم پارت های جدید را دوست داشته باشید و به عبارتی همینقدر نوشتنی که بلدم افت نکرده باشه...
و مرسی از پیامای محبت آمیزتون...♡♡♡
همشونو خوندن و انرژی برای ادامه گرفتم.
جای حرف باقی نمیزاشت..♡°♡°♡°♡°♡

puppeteer (Taegi)Where stories live. Discover now