اون اونجا وایستاده بود...
وقتی که داشتم نامه رو روی صندلی تهیونگ میزاشتم...
اونجا بود.
یه شخص ثانی...
که فهمید من خالق و نویسنده ی تمام اون نامه های عاشقانه ام...
با نگاه گیج و مات کنار در کلاس وایستاده بود و نگاهش دائم بین من و نامه ی توی دستم میچرخید...
و شاید اون تایم از شدت استرس بود که نقشه ی قتلش رو هم تو سرم میپروروندم.
تا نگه ، فقط هیچی به تهیونگ نگه .
نمیتونستم اینجوری تهیونگو از دست بدم.
نمیتونستم...
و این افکار تاریک کم کم داشت مثل لکه ی سیاهی که کل ذهنمو رنگی میکردن...
"نباید اینجا میبود ، اون نباید اینجا میبود ، اون نباید بیشتر از این بین منو تهیونگ رو فاصله بندازه ، اون حق نداره "
و هنوزم نمیدونم چطور با وجود اون افکار تاریک و مرموز بازم اون داره توی این کره ی خاکی نفس میکشه...
جلو اومد. درست یک قدمیم...
اروم دستشو به طرف دستم حرکت داد تا نامه رو از دستم بیرون بیاره ولی نامه رو توی دستم مچاله کرده...
محکم تر گرفتمش...
با اصرار تر...
کل خشم و افکار تاریکم رو با فشردن نامه توی دستم خالی کردم.
جوری که انگار تمام این اتفاقات تقصیر همین برگه ی بیجون سیاه شده ی توی دستمه...
"هه میخوام سر کی بلا بیارم ...
جیمین؟
کسی که اگه نباشه تهیونگ صدمه میبینه؟"
نفهمیدم کی بارون اشک چشمام رو پر کرد...
کی لرزه های کوچیک مهمون دستم شد...
شاید از اون موقعی که نگاهشو ازم گرفت و خواست بره...
و من اون لحظه فهمیدم که من واقعاااا ضعیفم...
دستشو محکم چسبیدم ...
بهش چنگ زدم. تا نره ...
تا به تهیونگ نگه...
(جیمین...خواهش میکنم...نه)
فکر کنم این اخرین نامه ی من به تو باشه...
.
.
.
.
.
نامه ی چهاردهم__________________________دوستت دارم
________________________________________ببخشید بابت تاخیر آپ ...
رویم به دیوار...
پارتی بعدی در صورتی چندتایی اپ میکنم که ووت ها این سه تا پارت هرکدوم به 10 تا برسه...
#نویسنده_ی_بدجنس
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...