اون نامه ی لعنتی دیروز کل فکرمو پوشش داده بود مثل سایه ی یک درخت روی تمامی افکارم...
اینکه اون میتونه لایق ذره ای از توجه تهیونگ باشه یا مثل من تشنه ی این توجه میمونه ؟!!
اینکه این نامه واکنشی که سزاوارشه رو دریافت میکنه یا مثل من همیشه این رویا رو باید توی خواب در سرش بپرورونه!!!
اینکه میتونه پیش تهیونگ بمونه و ذره ای از فکر و قلبشو به دست بیاره یا دور انداخته میشه!!!
اینکه...
و همه ی این افکار جوری تک تک نورون های مغزیم رو مثل سلول های سرطانی درگیر کردند که نتیجش شد یک شب بیداری رنج آور...
که کاملا بی خود بود.
همه اش با اتفاقی که صبحی افتاد پر کشید و رفت.
و یه لبخند پر از ذوقی ولی از روی دردی رو روی صورتم به نقاشی کشید که کل روز مهمون لب های خشکیده ام بود.
وقتی وارد کلاس شدم دیدمش...باز تنها بود.
کلافه و بی حوصله روی صندلیش نشته بود و اون ورقه نامه که حالا توی دستش به چندین جهت ته شده بود رو میخوند
یک بار ، دوبار ، سه بار
چندین بار میخوندتش و نگاهشو دور کلاس میگردوند تا بلکه کاتب نامه رو پیدا کنه.
گاهی به یکی از بچه ها مدت طولانی خیره میشد تا بلکه نشونه ای از توی چهره اش پیدا کنه...
که بفهمه ایا اونه که نوشته یا نه...
ولی بعد با کلافگی توی موهاش چنگ میزد و بعد از غنچه کردن لبش و زیر لب غر زدن برای خودش ، یه نفر دیگه ای رو مورد هدف قرار میداد...
ولی همه ی امروز فقط توی اون 13 ثانیه ای خلاصه شد که مخاطب نگاهش ایندفعه من شدم...
13 ثانیه ای که من توی انعکاس چشم های قهوه ای براقش قرار گرفتم.
منی که دو صندلی عقب تر سمت چپش کنار پنجره نشسته بودم بعد از مدت ها توی البوم چشماش به تصویر کشیده شدم.
ولی از هول اتیش گرفتن زیر نگاهش نگاهمو سریعا به پنجره برگردوندم...
درحالی که کل بدنم توی انقباض عجیبی بود و انگار باید به مغز خودم یاد اوری میکردم باید عملیات تنفس رو انجام بده مثل احمق ها خودمو به کوچه ی علی چپ زدم.
ولی فقط خدا میدونه که چشم هام با چه ولع و هوس شعله ور شده ای انعکاسش رو از توی پنجره شکار کرده بودن.
تشنه وار حتی از تصویر محوش از روی پنجره ام نمیگذشتن .
درحالی که ذهنم ثانیه ثانیه ها ی اون لحظات رو میشمرد
قلبم از شدت هیجان تپش هاش رو از تو مینداخت.
11
12
13
و نگاهش که گرفته شد و دوباره به برگه کاغذ داد.زیبا ترین ثانیه ها ی عمرم...
غوطه ور در دنیایی از احساساتی که تاحالا تجربه نکرده بودم...
این سیزده ثانیه تا ابد در ذهن من میمونه
.
.
.
.دومین نامه__________________________
اون لحظه که چشم های زیبات رو دور کلاس گردوندی .
دوست داشتم فریاد بزنم که من اینجام.
منو ببین.
منی که خواهان چشماتم
ولی انگار تا ابد محکوم به تنهاییم...
محکوکمم که همیشه قایمشکی دوست داشته باشم.
____________________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...