مراقبت های هوسوک در کنار حس با ارزش بودن بهم یه حس شرمندگی میده.
با اینکه از حس دلسوزی و ترحم بدم میاد ولی محبتی که با هرکاری که برام انجام میده بهم میرسونه دقیقا همون چیزیه که توی کل زندگیم جای خالیش رو حس میکردم.
میتونمم بفهمم کار هاش رفته رفته حتی زخم های روحمم داره درمان میکنه...
هرروز بعد رفتن مامانم میاد پیشم و برام غذا های مقوی درست میکنه
توی حل مسائل درسی کمکم میکنه
و پانسمان دستمو عوض میکنه...
میاد و میشینه کنارم و راجب بیماریم باهام صحبت میکنه جوری که انگار یه چیز خیلی عادیه...
با وجود معذب بودنم و سرد بازیام
همیشه منو لمس و نوازش میکنه...
اوایل دوست نداشتم ولی هرچی بیشتر میگذره بیشتر به لمس و نوازش هاش عادت میکنم...
بیشتر محتاجشون میشم...
و بیشتر به اینکه میتونم به هوسوک تکیه کنم پی میبرم...
ولی بازم یه چیزی این وسط گیجم میکنه...
این همه لطف برای چیه...
چرا اینقدر بهم توجه میکنه؟
چرا من...هوسوک امروز خیلی خسته میومد...
وقتی رو تخت دراز کشیده بودم و بازم مثل همیشه حرف های تهیونگ و جیمین رو توی گپ میخوندم وارد اتاقم شد...
منو از پشت تو اغوش کشید و سرشو تو گردنم فرو کرد.
دستشو دور شکمم بهم حلقه زد...
حس عجیبی بود.
خیلی عجیب...
یه حس بین بیگانگی و امنیت...
خواستم خودمو از اغوشش در بیارم ولی محکم تر منو به خودش فشار داد و بهم گفت:
"فقط یکم دیگه اینجوری بمونیم..."
و من تسلیم شدم...
این تنها کاری بود که در قبال محبت هایی که بهم میداد میتونستم انجام بدم...
اروم سرشو از توی گردن بیرون اورد و دستشو روی دستم که هنوز صفحه ی موبایل خاموش شده رو بین خودش نگه داشته بود برد.
گوشیم رو از دستم کشید و صفحه اش رو روشن کرد.
تصویر پروفایل تهیونگ
"نمیخوای بهم بیشتر راجب تهیونگ بگی یونگ ؟"
.
.
.
نامه ی هفتم___________________
بهش گفتم که تو درمانم هستی...
کسی هستی که من تمام شادی زندگیم رو توی وجودت میبینم.
تنها طناب نجاتی که توی این زندگیم دارم بهش چنگ میزنم.
_____________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...