این چند وقت هوسوک رو کم میدیدم و واقعا وقتی از مدرسه فراخوان مادرمو زدن ولی به جاش هوسوک رو دیدم حس خیلی خوبی پیدا کردم.
ولی خوب...
کی مامانم میخواد بفهمه که هوسوک دکترمه نه خادمم...
که همیشه و همه وقت هوسوک رو پیشم میفرسته؟
وقتی از مدرسه به حکم دو روز تعلیقی به سمت خونه حرکت کردیم انتظار داشتم حتی پشتمو گرفته وقتی خونه رسیدیم سرزنشم کنه...
و ازم دلیل بخواد...
ولی هیچی نگفت. نه حتی یک کلام.
فقط منو با ماشین خونه رسوند .
و یه لحظه گفتم :
نکنه باهام سرد شده باشه؟ نکنه ازم دلزده...
پس قبل از اینکه بره مچشو گرفتم...
( چند لحظه ای پیشم بمون...)
نگاهی به ساعتش انداخت و اروم سری تکون داد و داخل شد...
( نمیخوای دلیلمو بپرسی ؟ )
روی مبل نشست و نگاهشو به موبایلش داد..
( مهم نیست ، هرکسی اشتباه و شیطنت میکنه... )
با جدیت بهش نگاه کردم ...
( همین؟...)
نگاهش از موبایلش گرفت...
( پشیمونی ؟)
با قاطعیت بهش نگاه کردم.
( نه...)
ولی انتظار نداشتم فقط سر تکون بده و بعد از برداشتن کتش با گفتن اینکه کار فوری برام پیش اومده بره...
این یحورایی یه حس بی اندازه بد رو توی وجودم درست کرد...
یه بی قراری عجیب...
_________________________________________
هنوز شرط ووت نرسیده بود ولی از اونجایی که ممکنه امروز نباشم زودتر گذاشتم...
ولی از خیالشون نرین لطفا...
مرسی بابت کامنت ها...
و مرسی برای ووت ها...
کروناست ولی مجازی تک تکتون رو بوسه باران میکنم...😆
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...