کل روز رو منگ بودم...
ولی حواسم خوب کار میکرد.
خوب میفهمیدم دورم چه خبره...
من حتی اون لحظه ام ذهنم با این پر شده بود که فاک چطور وقتی فردیو تو زندگیت نداری ولی دلتنگش میشی...
و افکار مشوش دیگه ای مثل اینکه....
اگه تهیونگ از روز های غیبتم که نامه نویسیمم براش قطع شده بفهمه من تمام این مدت کاتب بودم چی...
باید چکار کنم...
ولی حضور یکی پیشم باعث شد نخوام یه بار برای همیشه کار خودمو تموم کنم.
دکتر جانگ
اون تمام مدت توی خونه بالای سرم بود.
حتی خیلی بیشتر از مامانم...
اون منو نوازش میکرد.
بهم توجه میکرد.
و با این کارهاش حسیو بهم منتقل میکرد که هیچ وقت توی زندگی نداشتمش...
حس با ارزش بودن...
این حس
حس خیلی خوبیه...
اون جوری منو طی یک روز رام خودش کرد که وقتی میخواستم به زور از جام بلند شم تا برم تهیونگ رو ببینم با اون نگاه داخل چشماش که ترکیبی از جدیت و خشم و نگرانی بود کوتاه اومدم و حرفشو قبول کردم.
به طرز عجیبی من از اون چشم ها حساب بردم...ولی این باعث نمیشه از نوشتن برای تهیونگ دست بردارم....
وقتی برگردم دوباره پیشش تمام نامه های این مدت رو بهش میرسونم.
.
.
.
.
.
.
نامه ی چهارم_______________________
من نمیتونم از دوست داشتنت صرف نظر کن
تو تا ابد محکوم به دوست داشته شدنی.
دوست داشتنی من...
_________________________________
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...