-بدش به من!
سعي كرد به زور شات وودكاشو پس بگيره!
-كافيه به اندازه كافي خوردي! فردا جلسه مهمي داري نميخواي خمار بموني كه!!!
-ولم كن.... خودت و بابا دهنمو سرويس كردين!!!بذار يه امشبو راحت باشم!!!!از فردا بدبختيام شروع ميشه!!!شاتشو به زور پس گرفت هرچند نصفش روي كانتر بار ريخت و و بعد از خوردن باقيمونده شاتش فوري به بارتندر اشاره كرد تا پيكشو پر كنه!
-در ضمن همه بدبختيام از خود لعنتيت شروع ميشه پس رو اعصابم نرو!سوكجين با عصبانيت غريد:
-من هيونگتم!!!اونقد درجريانم كه بدونم ننه بابات روي تربيتت وقت گذاشته باشن كه با بزرگترت درست صحبت كني! پس بيشعور نباش!!جونگ كوك شات بعدي رو خورد و چيزي نگفت.
سوكجين آهي كشيد ميدونست حق با جونگ كوكه.
هيچ وقت قرار نبود اون براي رياست آماده بشه. ولي با عقب كشيدن ناگهاني سوكجين، جونگ كوك به اجبار مجبور شد وارد شركت بشه.
بعد از چندين ماه آموزش توي بخش هاي مختلف قرار بود از فردا به عنوان دستيار پدرش فعاليت كنه و مسئوليت سنگيني ميومد روي شونه هاش.
ولي جونگ كوك هنوز دلش آزاديشو ميخواست!پارتي هاي شبانشو! و ذهن بدون دغدغشو!
الان مدام بايد نگران جزيياتي ميشد كه اصلا بهش علاقه اي نداشت.تقصير خودش بود.برادر كوچولوش هنوز خيلي بچه بود. ولي سوكجين فرصت ديگه اي براي تغيير جهت زندگيش نداشت!اون براي رياست ساخته نشده بود.پس طي يك سال گذشته كه از حق جانشيني خودش گذشته بود وارد حيطه كاري مورد علاقش شده بود يعني مدلينگ.
هرچند هنوز توي شركت سِمَت داشت ولي صرفا براي بسته شدن دهن بقيه سهام دارا و استفاده ازش به عنوان نيروي جايگزين در صورتي كه جونگ كوك نتونه از پس خودش بر بياد.-كوك من هزار بار گفتم متاسفم.ولي اين روياي منه! من نميتونستم بيخيالش بشم.
جونگ كوك با تلخي زيادي جواب داد:
-پس روياهاي من چي؟ زندگي من چي؟ من حق ندارم؟
-ميدونم جونگ كوك. من واقعا متاسفم!
-منم از رياست خوشم نمياد!منم دلم ميخواست نهايتا يه كارمند ساده توي بخش طراحي شركت بشم. ولي الان بايد كلي آدمو مديريت كنم.سوكجين بهش حق ميداد!اداره ي يه شركت فقط از دور قشنگ بود!
دستشو داخل جيبش كرد و كيسه زيپدار كوچيكي بيرون كشيد
و روي ميز گذاشت:
-اينا مال توههچشماي جونگ كوك از ديدن دوتا جوينت ناب آخريش كه چند وقت پيش از دست داده بود گرد شد!
مدتي بود نميتونست مثل قبل خوش بگذرونه و ماريجوانا هم جزوش بود.با وجود كارش ديگه فرصتي براي پارتي نميموند!-بابا اينا رو توي اتاقت پيدا كرده بود.ازش كش رفتم...
حدود دو هفته پيش بود كه با پدرش دعواي مفصلي كرده بود. مست از كلاب برگشته بود و پدرش شديدا از اينكه هنوز بيرون علاف بود در حالي كه بايد به كار هاي شركت ميرسيد عصباني بود. دعواشون با بهم ريختن اتاق جونگ كوك و پيدا شدن سيگار هاي ماريجواناش توي يكي از كشو ها شدت پيدا كرد! سيگار هاي عزيزش ضبط شد؛از رفتن به كلاب منع شد و عين بچه ها براش ساعت ورود و خروج گذاشته بودن!و در نهايت پدرش مجبورش كرد بياد كنار دست خودش كار كنه تا بهتر بتونه روش نظارت داشته باشه!
و جونگ كوك هم اون شب قايمكي اومده بود كلاب كه مچش توسط برادر بزرگترش گرفته شده بود!
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...