جونگ كوك با كرختي بيدار شد.
و بلافاصله متوجه شد كل مدت سرش روي پاي تهيونگ بوده.
با خجالت سر جاش نشست و چشماشو به زور باز كرد .
تهيونگ با چشم هاي قرمز و خسته بهش لبخندي زد.
-بيدار شدي؟جونگ كوك با ناراحتي و كمي عذاب وجدان گفت :
-چرا گذاشتي بخوابم؟ كار داشتيم ....ساعت چنده؟-ساعت هفته. بچه ها تازه اومدن نگران نباش
با لبخند دستي به موهاي پسر كشيد تا مرتبش كنه
جونگ كوك جا خورد و كمي خودشو عقب كشيد و تهيونگم به اجبار و با ناراحتي دستشو عقب كشيد.
و سعي كرد لبخندشو ثابت نگه داره:
-برو يه اب بزن صورتت. بعد بيا بهت يه دست لباس اضافه بدم يا اگر دوست داري برو خونهجونگ كوك جواب داد :
-پيراهن زاپاس دارمو از اتاق بيرون رفت.
تهيونگم از جاش بلند شد تا كمي نرمش كنه كل شب توي يه حالت نشسته بود . ميدونست بالاخره بايد كمي بخوابه وگرنه نميتونست سه شب رو دووم بياره.
لباس هايي كه مادرش براش اورده بودو در اورد تا لباس عوض كنه .
يك دفعه در باز شد و جونگ كوك وارد شد .
تهيونگ با تعجب خشكش زد و بعد سريع شلوارشو بالا كشيد .
جونگ كوك هم خيره به تهيونگ كه فقط يه باكسر پاش بود مونده بود.
تهيونگ خنده اش گرفته بود:
-حداقل بيا تو درو اينجوري باز گذاشتي بقيه هم ميبينن!كوك از خجالت سرخ شد و به خودش اومد و درو بست .
تهيونگ اروم خنديد و پيراهنشو برداشت كه بپوشه.
كه دوباره در باز شد و جونگ كوك كه با يه دست چشماشو پوشونده بود وارد شد.
بلافاصله سمت ميز جلوي كاناپه رفت و زير لب گفت:
-ببخشيد ببخشيد عينكمو جا گذاشته بودمو بلافاصله بعد از برداشتن عينكش با سرعت در رفت
تهيونگ زد زير خنده:
-كيوت!==========================
جونگ كوك توي سه روز فقط در حد دو ساعت فرصت كرد بره خونه تا دوش بگيره و دوباره برگرده سر كار . هر شب شركت ميخوابيد اونم در حد چند ساعت . تهيونگ و جيمين هم همين شرايط رو داشتند. حتي يه سري از افراد تيم هم شب شركت ميموندن تا كار رو بتونن به اتمام برسونن.
روز اخر كار تقريبا تمام شده بود.
جونگ كوك و جيمين توي دفتر تهيونگ مونده بودند و كل پروژه رو چك ميكردند كه ايرادي نداشته باشه.و هر از چند گاهي غر غر هاي جونگ كوك مبني بر ايراد هاي ريز داشتن پروژه رو تحمل ميكردن.
جونگ كوك توي لپتاپش غرق شده بود و ناخوداگاه غر ميزد:
-به تو هم ميگن مهندس؟ تو نقشه رفرنس بذار! كه من نخوام دوساعت بگردم.
خير سرش اينجا كي هولدينگه...
BINABASA MO ANG
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...