و جيمين نميدونست از لبخند روي لب پسر بزرگتر بيشتر ناراحت شده يا از جوابش-باشه!
حال جيمين خراب بود ولي جواب يونگي جداگونه حالشو بدتر كرد. سعي كرد نشونش نده ولي احتمال ميداد چشماش خيس شده باشه. اينو از داغ شدن چشم هاش حدس ميزد
يونگي دست تبدار پسر رو گرفت و به طرف ميز برد.
خيلي سريع زير سوپي كه توي اين چند ساعت كمي غليظ تر شده بود رو خاموش كرد
دوتا بشقاب گود در اورد و در عرض يك دقيقه يك ميز سريع چيد
جيمين با قرار گرفتن سوپ خوش اب و رنگ جلوي روش زير لبي تشكر كرد . و يونگي با لبخند منتظر موند تا پسر مزه اش كنه. جيمين يك قاشق خورد . خوشمزه بود. البته جيمين خيلي نميتونست مزه خاصي حس كنه ولي از تمام اين سوپ هاي اماده و بيرون بر بهتر بود. اما گلوي ملتهبش دردناك تر از اين بود كه بتونه از سوپش لذت ببره:
-ممنونم خيلي خوشمزه است . ميشه دارو هامو بهم بدي؟
يونگي اخماشو توي هم كرد:
-خوشت نيومد ؟ ميخواي يه چيز ديگه درست كنم؟-نه عاليه فقط اشتها ندارم
يونگي با ناراحتي بشقابشو كمي جلوتر هول داد:
-ميفهمم ولي بايد بخوري ! تا بشقابت تموم نشه نميتونم بهت دارو بدم.جيمين ديگه مخالفت نكرد و شروع به خوردن كرد. و يونگي با لبخند محوي نگاهش مي كرد. جيمين وقتي مريض بود خيلي بي ازار به نظر ميرسيد. جوري كه يونگي حس بدي از زور گفتن بهش پيدا ميكرد.
سرعت خوردن جيمين اروم بود كه نشون ميداد خيلي داره تلاش ميكنه بدون شكستن دل يونگي غذا رو به اتمام برسونهبالاخره غذاشو تموم كرد و يونگي داروهاشو بهش داد.
جيمين بعد از دارو ها دوباره خوابيد. تازه ساعت شش بعد از ظهر بود و يونگي كمي حوصله اش سر رفته بود. ميدونست مهم ترين اصل مريض داري اينه كه حضور داشته باشه تا در صورت نياز بتونه كمكش كنه . ولي جيمين ساكت دراز كشيده بود و عملا بيهوش بود.بعد از مرتب كردن اشپزخونه و خاموش كردن چراغ ها به طرف تخت رفت و كنار جيمين دراز كشيد. دستشو روي پيشوني داغ پسر گذاشت و با حس كردن تبش دوباره فحش ركيكي زير لب داد.
تلويزيون فلت ديواري روبروي تخت پسر رو روشن كرد و صداشو ميوت كرد تا مزاحم استراحتش نشه...
و كمي به جيمين نزديك تر شد . پسر توي خواب ناله اي كرد و خودشو توي بغل يونگي جمع كرد.
و يونگي توجه اشو به جاي تلويزيون به پسر توي بغلش داد.
موهاي عرق كرده پسر و پوست گلگونش نشون ميداد تبش حتي با وجود دارو هنوز پايين نيومده. لب هايي كه هميشه توجه يونگي رو به خودش جلب ميكرد الان بي رنگ و پوسته پوسته بود. قلب يونگي با شنيدن ناله ي دردناكش لرزيد . جيمين توي خواب ناله ميكرد
يونگي همراه با نوازش موهاي پسرك ، يكي در ميون روي پيشوني و دست جيمين بوسه ميزد و به خيال خودش باهاش همدردي ميكرد. و در نهايت همونجور كه پسرو بغل گرفته بود به خواب رفت.
========
![](https://img.wattpad.com/cover/279685647-288-k776987.jpg)
BINABASA MO ANG
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...