زن با چهره ي سرد بدون لبخند وارد محيط دفترش شد. منشي و مرد سياه پوشي كه كلاه كاسكت مشكي رنگي دستش بود به احترامش ايستادند.زن سرشو تكون داد و با لحن خشكي به منشيش گفت:
-يك دقيقه ديگه راهنماييشون كنو وارد دفترش شد. دكمه كت دودي رنگشو باز كرد و اونو اويزون كرد. پيراهن دكمه دار سياه رنگش رو همراه با شلوارش مرتب كرد.و طره از موهاش كه از شينيون محكمش بيرون زده بود رو به جاي خودش برگردوند.
و همين كه روي صندليش نشست در زده شد و مرد وارد شد.و بدون هيچ حرفي يك فلش به مادام تحويل داد:
-روزتون بخير. ميخواستم گزارش اين مدت رو تحويلتون بدممادام سرشو تكون داد و فلش رو باز كرد.
و مرد به صورت خودكار شروع كرد:
-همونجور كه خواسته بوديد سوژه رو دنبال ميكردم . هيچ جا به غير از خونه نميره . به جز يه مدت پيش كه يك مهمون به اسم پارك جيمين داشت خبر خاصي نداشته. اونم بك گراندشو چك كردم از افراد شركت خودتونهمادام سرشو تكون داد . منشي با دو فنجون قهوه وارد شد و بعد از پذيرايي بلافاصله اتاقو ترك كرد.
مادام كمي از قهوه ي داغشو مزه كرد-سابقه اش كاملا پاكه! مواد مصرف نميكنه حتي الكل هم مصرف نميكنه! مستقيم بين شركت و خونه در رفت و امده ! پرونده پزشكيشو پيدا كردم به خاطر تصادفي كه چند سال پيش داشته يه سري تشنج هاي تصادفي داره ولي بيشتر به عوامل روحيش بستگي داره
به غير از اون حتي يك جريمه پاركينگ هم نداشته!زن با حرص بهش نگاه كرد. مرد كمي دستپاچه شد و گفت:
-ولي حدسم راجع به برادرش درست بود. همونجور كه گفتيد يك نفر از تيمم رفت امريكا تا كمي پرس و جو كنه.
اون مردي كه باهاش هتل رفته بود ،همون دكتره... تا جايي كه رابطم تونسته متوجه بشه دوست پسرش بوده ولي...زن با حرص گفت:
-ولي چي؟!
-ولي تقريبا تا رفتن امريكا جدا شدن و طبق اطلاعاتي كه از اژانس مدلينگش پيدا كرديم الان فرانسه است و مدل يك برند شده هرچند هنوز اين خبر عمومي نشده ولي ديگه با دكتره در ارتباط نيست
زن بي حوصله از اخبار به درد نخور با حرص عكس ها رو رد كرد:
-فكر ميكنم نياز باشه راجع به همكاريمون تجديد نظر كنممرد بلافاصله گفت:
-ولي هنوز حرف من تموم نشده ! اين مدت خيلي اطلاعات مفيدي پيدا كردممادام بي حوصله نگاهش كرد و مرد با لحن شرارت باري ادامه داد:
-از خودش و برادرش چيز مفيدي به دست نيوورديم ولي از پدرش... جئون سونگ وو ...زن با جديت فنجونشو برداشت و مزه كرد:
-ميشنوم!==================
-سلام مامان
مادام لبخندي زد:
-بيا تو عزيزم. حالت چطوره؟تهيونگ لبخندي زد:
-ممنون
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...