-جيمينجيمين با بي حوصلگي ايستاد. نميفهميد چرا اينقدر اين پسر سيريش شده.
-بله آقاي مينيونگي با اخم گفت:
-يونگي-همون آقاي مين بهتره.امرتون؟
يونگي با عصبانيتي كه سعي داشت پنهانش كنه گفت:
-كارت دوباره ايراد داره! قرار نيست من نقش غلط گير تو رو داشته باشم!تكرار بشه به رئيسم گزارش ميدم كي هولدينگ باهامون همكاري نميكنه آقاي پارك!جيمين قبول داشت .اصلا روي كارش تمركز نميكرد. فكرش خيلي درگير بود.پوشه مربوطه رو از زير دست يونگي بيرون كشيد.
-دوباره انجامش ميدميونگي اخمي كرد:
-چه مرگته جيمين؟
-به تو هيچ ربطي نداره!-راست ميگي! نداره ! برو به درك!
و راهشو گرفت و بدون توجه به نگاه متعجب جيمين از كنارش گذشت.=========================
جونگ كوك ناله بلندي كرد و با كلافگي ملافه توي دست مشت شدش رو فشار داد
-عزيزم محكم تر
تهيونگ از پشت محكم بهش چسبيده بود و بدن خيس از عرقش بدن پسر كوچيكترو نمناك ميكردتهيونگ با بي قراري گوش جونگ كوك رو ميمكيد
-ششششش كوكي آروم باشجونگ كوك ناله ديگه اي كرد:
-لطفا ته ...
سعي كرد تهيونگو اغوا كنه:
-ميدونم تو هم ميخوايش بيبي... .حسش ميكنم...محكم تر... كاري كن برات ناله كنم....ميدونم عاشق ايني...تهيونگ ناله اي از تصور حرفاي جونگ كوك كرد. ولي توي حركتش تغييري ايجاد نشد.
با تمام وجودش داشت خودشو كنترل ميكرد ولي جونگ كوك اون شب تصميم گرفته بود سطح استقامت تهيونگو امتحان كنه.
سعي كرد تمركزشو روي حركت آرومش توي بدن پسر زيرش بذاره.يكم ادامه ميداد ميتونست بيشتر تحريكش كنه و بعدش با دستش جونگ كوك رو ارضا كنه
جونگ كوك دوباره التماس كرد:
-لطفااااا .... تهيونگ ميخوام حست كنم ... آهههه لطفا عشقم... تند تر ....تهيونگ ناله اي از بي قراري جونگ كوك كرد. ميدونست اون چي ميخواد ولي نميتونست اونو بهش بده و اين بيشتر به خرابي حالش دامن ميزد
بوسه خيسي روي گردنش گذاشت و دستشو سمت عضو جونگ كوك برد تا براش پمپش كنه...
دماي بدن جونگ كوك سريع پايين اومد
-بسهتهيونگ هنوز متوجه نشده بود. جونگ كوك زيرش تكوني خورد
-بهت ميگم بسه.... حسم پريد بسه....
تهيونگ بلافاصله از حركت ايستاد.-بسه درش بيار
تهيونگ با گيجي و آروم از جونگ كوك جدا شد.
پسر كوچيكتر چشماشو از درد لحظه ايش بستتهيونگ با نگراني پرسيد:
-چي شده؟جونگ كوك جوابي نداد. دردش روي مخ بود و چون لذتي نبرده بود بيشتر اذيتش ميكرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanficجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...