با خستگي رمز درو زد. اشتباه بود . آه غمگيني كشيد. روز كاري وحشتناكي داشت و مادرش احتمالا الان در راه ژاپن بود
نفس عميقي كشيد . امشب رژيم رو بيخيال ميشد و به ياد كلوچه اش پيتزا سفارش ميداد. حتي جونگ كوك هم كل روز درست و حسابي باهاش حرف نزده بود. هرچند سرشون شلوغ تر از چيزي بود فرصت اينكارو داشته باشن
دوباره رمز درو زد و وارد شد.و بلافاصله با موسيقي آروم ، و نور ملايم و رمانتيك خونه روبرو شد .
چند ثانيه بعد عامل سوپرايز رو ديد.
جونگ كوك با پيراهن مشكي رنگ نازك و نرمي كه كاملا بدن نما بود و جين مشكي تنگي كه كمر باريك لعنتيو نشون ميداد ،جلوش ظاهر شد.
لبخند شيرين و خرگوشي اي زده بود و دستاشو براي توي آغوش گرفتن پسر باز كرده و منتظر بود.
تهيونگ بدون مكث توي آغوش پسر گم شد.
جونگ كوك پسرو محكم گرفت و سرشو توي گردنش كرد:
-دير اومدي ... هر روز اينقدر كار ميكني؟... انرژي اي نميمونه برات...تهيونگ آهي كشيد و بوي پسر رو نفس كشيد. بوي جديدي ميداد... آويشن...؟
-عوضش تو رو دارم كلوچه ...سرشو بالا اورد و بوسه ي عاشقانه اي از لباش گرفت :
-تو نيروي مني...
دوباره لب هاشو بوسيد:
-مرسي... واقعا به لب هات نياز داشتمجونگ كوك لبخندي زد و انگشتاشو توي انگشتاي پسر گره زد:
-امروز يه روز خاصه!لبخند از روي لباي تهيونگ پريد:
-شت!!!!
و سعي كرد مغزشو به كار بندازه تولد جونگ كوك نزديك بود ولي هنوز نرسيده بود و تولد خودشم نبود... جونگ كوك سريع پسر رو نجات داد:
-پنج سال پيش تو اين شب براي اولين بار همو ديديم. تو كلاب... بهم گفتي كلوچهپسر بزرگتر لبخند دلنشيني زد و بوسه اي روي پيشوني جونگ كوكش گذاشت:
-تو هنوزم كلوچه ي مني...
كمي مكث كرد و گفت:
-بگو غذا داريم دارم از گرسنگي تلف ميشمجونگ كوك خنديد:
-اره پيتزا درست كردم ، توي فره ...
و لبخندش خشك شد. و به سمت اشپز خونه دويد!=======
تهيونگ با لذت برش پيتزاشو برداشت و به پسر اخمو غر زد:
-معركه است فقط يكم برشته شده كه من عاشقشم پس اينقدر خود خوري نكن!جونگ كوك با اخم هاي توي هم برش خودشو برداشت.
تهيونگ سريع بحث رو عوض كرد:
-لباست خيلي خوشگله ... جديده؟پسر كوچيكتر لبخندي زد:
-مال برند هيونگ ايناست . هموني كه توي فشن شوش پوشيده بود... هيونگ از فرانسه برام فرستادهتهيونگ لبخند مهربوني زد:
-بهت مياد ... سكسيهجونگ كوك با شيطنت گفت:
-هوم بايد ببينيم وقتي انداختيمش روي زمين هم سكسيه يا نه !تهيونگ يك تاي ابروشو بالا داد و برش پيتزاشو رو به سمت پسر گرفت تا اول اونو گاز بزنه و بعد خودش گاز بعدي رو زد.
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...