جونگ كوك مرخصي گرفته بود و تنها با اشتياق توي فرودگاه منتظر بود. و تقريبا از شدت ذوق بالا و پايين ميپريد. پدرشون توي خونه منتظرشون بود ولي جونگ كوك اونقدر بي طاقت بود كه رفته بود فرودگاه تا زودتر برادرشو ببينه.
يه جورايي هم منتظر بود سوكجين بياد تا بتونه راجع به تهيونگ باهاش صحبت كنهبعد از صحبتش با پسر روي پل، ديگه تقريبا مكالمه اي باهاش نداشت.
موضوع هرچي كه بود اونقدري براي پسر سنگين بود كه از تمام رفتار هاي صميمانه اش عقب بكشه.تهيونگ بدون اينكه جونگ كوك مجبور باشه تهديد هاي زيرپوستي مادام رو براش تكرار كنه خودش تصميم گرفته بود فاصله اش رو حفظ كنه. و جونگ كوك حس ميكرد شايد اين به نفعشون باشه.
اينكه از احساسات غليظ شده اشون فاصله بگيرن ... چيزي كه جونگ كوكو به شدت ترسونده بود.ولي فعلا اهميتي نداشت. بعد از مدت ها قرار بود برادرشو ببينه و حقيقتا تنها فكر توي سرش، رفع دلتنگي براي برادرش و دوست پسر برادرش بود.
قامت بلند سوكجين با عينك دودي اي كه زده بود مشخص شد و الن كه شونه به شونه اون راه ميرفت .
سوكجين از گيت رد شد و با ديدن برادرش لبخندي زد و عينكشو بالا داد. و جونگ كوك بود كه عين يك بچه ي پنح ساله با ذوق از برادرش اويزون شد و سوكجين بود كه با بغل كردنش يك نفس عميق و راحت از ته دل كشيد.
سوكجين با آرامشِ رسيدن به خونه، برادرشو كه محكم بغلش كرده بود و نوازش ميكرد.
و پسر رو كمي از خودش جدا كرد تا نگاهش كنه.
نميدونست توي نگاه برادر كوچيكترش چي بود ولي لبخندي روي لب هاش اورد.
جونگ كوك ... خوشحال به نظر ميرسيد. چشم هاش شفاف و پر انرژي بودند. انگار برگشته بود به دوره ي قبل از تصادفش...وقتي كه دغدغه اش فقط از دست باباشون در رفتن و قايمكي كلاب رفتن بود.ولي لبخند از لب هاي جونگ كوك با ديدن چشم هاي برادرش پر كشيد.
و بلافاصله نگاهش به الن كشيده شد. احساسات الن هميشه واضح تر بود. با ديدن چشم هاي آبي و ناراحت پسر نگاه خودش هم پر از غم شد و دكترشو بغل كرد.
الن نقشي بيشتر از دكترش براش داشت.
جونگ كوك جونشو به الن مديون بود. در واقع دوستي شديدش با الن ، سوكجينو براي قبول اون رابطه ترغيب كرد.و از اون طرف جونگ كوك معجزه ي الن بود كه دكتر با جون و دل ازش مراقبت ميكرد .
جونگ كوك با ديدن نگاه پسر معطل نكرد و محكم بغلش كرد. اروم كمرش رو نوازش كرد و توي گوشش گفت:
-ال...چي شده؟الن محكم پسرو بغل كرد و به زور بغضشو عقب داد:
-بريم خونه صحبت ميكنيمجونگ كوك آروم گفت :
-گريه نكن... خودت ميدوني هيونگ روي اشك هات حساسهجونگ كوك نميدونست چه اتفاقي افتاده ولي الن پسر ضعيفي نبود. اگر الن اينقدر ناراحت بود يعني
روحيه سوكجين هزار برابر خراب تر بود كه سعي ميكرد نشون نده.
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...