نامجون تازه به شركت رسيده بود و از وقتي بيدار شده بود داشت با جين صحبت ميكرد.سوكجين هيجان زده بود! بعد از معرفي به عنوان چهره ي جديد ،شركتشون تبليغات زيادي روش انجام داده بود و اين براي شهرتش عالي بود.
-باورت نميشه ولي بابا قبل از اينكه بره اينو بهم داد!
نامجون نگاهي به عروسك سفيد رنگ انداخت و خنديد:
-چرا بابات بايد يه عروسك بهت كادو بده؟!جين لبخندي زد:
-وقتي خيلي بچه بودم مامانم اينو برام گرفته بود .فكر كنم جايزه شجاعتم براي بيرون اومدن از به مريضي بود!
بدون اجازه اشون مقدار خيلي خيلي خيلي زيادي شكلات خورده بودم! جونگ كوك نوزاد بود اون موقع... فكر كنم سندروم بچه اول داشتم و دنبال توجه بودمنامجون لبخندي زد و جين ادامه داد:
-اين خاطره ي منو مامانمه وقتي اومدم خارج اين عروسك هر شب كنار تخت بابام بود... ولي وقتي اومد اينجا بهم دادش گفت دلم نميخواد حس كني تنهايينامجون لبخند خسته اي زد :
-متاسفم كه نتونستم كنارت باشمجين شونه هاشو بالا انداخت:
-ايرادي نداره ! بابا اينجا بود... اين دو هفته كلي بهم خوش گذشت ! ديدي كه اصلا نميتونم خفه بشم هي راجع بهش حرف ميزنم !نامجون دوباره لبخندي زد و جين كلافه گفت:
-از اول تماس داري لبخنداي الكي ميزني! چرا اينقدر پكري؟نامجون اينبار واقعي خنديد:
-پكر نيستم دلتنگتمجين لبخندي زد:
-منم دلتنگتم ولي اين قيافه دلتنگيت نيست ! اين قيافه مال وقتيه كه كت شلواراتو قايم كردم . فقط بهم بگو چي شدهنامجون با كلافگي دستشو توي موهاش كرد:
-عكست توي كل اين شهر لعنتي پخش شده جين! راه به راه بيلبورد با عكس تو رو دارم ميبينمجين خنديد:
-اره بهم گفتن تبليغات ويژه اي توي سئول انجام دادن... بهم گفتن توي فروش تاثير داشته! واي جونگ كوك با يكي از اونا عكس گرفته بذار برات بفرستمو بلافاصله توي گالريش رفت تا عكس رو بفرسته و بعد با احتياط پرسيد:
-اين ناراحتت ميكنه؟نامجون كلافه گفت:
-نه جين! فقط حس ميكنم كل شهر دارن شبا خواب خيس راجع به تو ميبينن يا باهاش جق ميزنن! ميدوني چند بار از كنار تصويرت رد شدم و هر بار ديدم چطوري دخترا آويزون عكست شدن؟جين بلند خنديد:
-داري حسودي ميكني نامي؟!نامجون پكر روي صندليش نشست:
-آره! حس ميكنم لازمه به همه شيرفهم كنم تو مال منيجين لبخندي زد و نامجون با نا اميدي ناليد:
-ولي حتي اگر بگم هم هيچ بني بشري باورم نميكنه!!!!!!
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...