جونگ كوك برادرشو ترك كرد تا بهش فضاي خصوصي بده و هنوز ده قدم هم برنداشته بود كه نامجونو ديد.نامجون بهشون نگاه نميكرد فقط چمن زير پاشو لگد ميزد.
جونگ كوك كنارش رفت و بازوي پسر رو با دلسوزي نوازش كرد.-رفت نه؟
جونگ كوك آهي كشيد و گفت:
-گفت عشقو انتخاب ميكنهنامجون با بغض نفس لرزونشو بيرون داد:
-بايد همونجا دستشو ميگرفتم و فرار ميكردمجونگ كوك اخماشو توي هم كرد:
-چرا اينكارو نكردي؟!نامجون شوكه شده به جونگ كوك نگاه كرد و زير لب گفت:
-چون عاشقم نبود! و من ميخواستم خوشحال باشه
جونگ كوك به سمت جشن هدايتش كرد و نامجون همراهش راه افتاد ولي صداش هنوز بغض داشت:
-چرا ادامه ميدم كوك؟ سوكجين مال من بود! خيلي احمق بودم كه فكر ميكردم هميشه مال من ميمونه؟
احمق بودم فكر ميكردم نهايت جداييمون چند ماهه؟
باشه احمق بودم!
ولي اون چطور تونست عاشق يكي ديگه بشه؟! اونم وقتي ازم قول گرفت تا ابد مال اون باشم؟
بهش گفته بودم قول هام برام مقدسن... به تهيونگ هم قول داده بودم وگرنه آسمون هم به زمين ميومد تركش نميكردمسريع و با حرص دستشو به پشت پلك هاي خيسش كشيد تا پاكشون كنه.
جونگ كوك در سكوت گوش ميداد.
نامجون نفس عميقي كشيد و گفت:
-حداقل خوشحاله!جونگ كوك لبخند تلخي زد . برادرش خوشحال نبود. آرامش داشت ولي خوشحال...
نامجون با ديدن رئيس هونگ مجبور شد خداحافظي كنه و به طرف عروسش بره.
با نگاهش دنبال تهيونگ گشت و سريع روي يه صندلي تنها پيداش كرد.
اون كدومو انتخاب ميكرد؟
گفته بود عشق ولي....
انتقامش....
آهي كشيد. انتقامش معنايي نداشت مگر اينكه ميخواست دل خودشم همراه با تهيونگ بسوزونه...قبلا با پسر بود... الان خيلي بيشتر از قبل فشار نامتعارف بودن اين رابطه رو حس ميكرد.
قبلا براش مهم نبود ! ولي الان ...
نميدونست ميتونه تحمل كنه ريسك اينو كه دوباره به عنوان همجنسگرا توي جامعه شناخته بشه يا نه
چون آسيب ديده بود... ميدونست دغدغه هاش ديگه مثل چند سال پيش نيست... بالغ شده بود... درد زيادي در اين مسير كشيده بود... براي تك تك حركتايي كه براي همه عادي به حساب مياد جون كنده بود.
فيزيوتراپي هاي دردناكش... زخم هاي عملش...
حقيقتش اين بود كه از آسيب ديدن دوباره ميترسيد و نميدونست آيا اين بار تهيونگ ازش محافظت ميكنه يا نه... قبلا پشتشو خالي كرده بود... ولي نمي دونست الان ميتونه اعتماد كنه يا نهرو يه صندلي نشست و دستاشو زير چونه اش گذاشت و به پسر زل زد.
========================
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...