وقتي وارد خونه شد با ديدن در باز اتاقش آهي كشيد.-مامان
كيم شين نا لبخندي زد و گفت:
-اومدم لباساي جديدي كه خريدمو بذارم توي كمدت. تهيونگ بهت گفتم كروات طيف سبز بهت نمياد! چرا باز كروات زيتوني خريدي؟تهيونگ خودشو روي تختش انداخت:
-اون فقط يه كروات لعنتيه ! من ميتونم هر كرواتي دلم ميخواد بپوشم!-ولي زيتوني بهت نمياد!
تهيونگ آهي كشيد و مادام ادامه داد:
-به هر حال بهت نمي اومد برشون داشتم .... در ضمن تهيونگ ...تهيونگ دوباره آهي كشيد:
-باز چي شده؟مادام بسته ي نسبتا متوسط پر از ويد رو بالا گرفت با لحن يكنواختي گفت:
-فرقي نميكنه كجا قايمش كني! من مادرتم پيداش ميكنم!تهيونگ با اخم هاي توي هم گره خورده به بسته ويدش نگاه كرد. از اينكه هيچ فضاي شخصي اي نداشت اعصابش خورد بود. بچه كوچيك نبود ولي از يه بچه كوچيك كمتر اختيارات داشت.
مادام با لحن خشكي گفت:
-حواسم هست كه خيلي بيشتر از يكي دوبار تفريحي ميكشي... برات يه برنامه ي ترك اعتياد ثبت نام كردم سه هفته ايه شامل پاك سازي و بعد مشاوره بعدش برميگردي خونهتهيونگ با صداي بلند و پر از حرصي گفت:
-من به اين كوفتي ها معتاد نيستم مامان! همه اشو ببر من حتي كمبودشم حس نميكنم! ولي اين برنامه ها مزخرفن الكي وقت جفتمونو با اينا تلف نكن! اونم وقتي سرمون اينقدر شلوغه.نميكشم ديگه نگران نباش! ديگه هيچ كوفتي نميكشم خيالت راحت باشه
هرچند خودشم ميدونست دليل اين حرفش شخص ديگه ايه ولي نميخواست اينو حتي به خودش اعتراف كنه
مادام لبخندي زد:
-به هر حال عزيزم خجالت نداره اگر نياز به كمك داشته باشيتهيونگ با حرص گفت:
-من به كمك احتياج ندارم قضيه تحت كنترلمه!مادام جواب داد :
-خوبه!دوباره نگاهي به اتاق تهيونگ كرد و باقيمونده كشو هايي كه باز كرده بود رو بست
-مامان
-جانم
-ميخوام جئون جونگ كوكو استخدام كنم. مديريت طراحيتعجب مادام زيادي واضح بود:
-دوباره باهاش دوست شدي؟!تهيونگ جواب داد:
-رابطه امون كاريه. سابقه خوبي داره. توي دلتا شعبه نيويورك سرپرست بوده. الانم توي ساندا مشغوله نامجون هيونگ يه هفته اي پستشو به سرپرستي ارتقا داد. اينقدر كارش خوبه! خودمون هم قبلا باهاش كار كرديم ميدونيم چقدر كارش درستهزن دست به سينه شد:
-اون يه ابرو ريزي داره! وگرنه توي شركت پدرش جذب ميشد ! بعدشم كار كردن با دوست پسر سابقت فكر نميكنم ايده ي خوبي باشه
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...