لب هاي پسر گردنش رو ترك نميكرد. انگار به طرز وحشتناكي بهش اعتياد كرده بود.
ناله ي كمي دردناكي كرد:
-ته ته تو يه خون اشام نيستي عزيزم!تهيونگ خنديد و به شوخي گاز آرومي گرفت و دندوناشو روي پوست حساس و كبود شده پسر كشيد:
-ميتونم باشم! خون آشام جذابي ميشم !جونگ كوك هم ريز خنديد:
-خيلي خب مستر دراكولا بهم گفتي پنج دقيقه ولي الان ربع ساعت شده و من بايد برم سر كارم.و سعي كرد از زير سلطه ي پسر بيرون بياد.
-باور كن كار دارمتهيونگ با حرص زياد از خراب شدن عشق بازي اي كه ميتونست به سكس منجر بشه گفت:
-من رئيستم و من ميگم تو كار نداري!جونگ كوك خنديد و دوباره پاي لپتاپش رفت :
-يه چيزي رو بايد چك كنمتهيونگ كه توجهي از طرف معشوقش نديد غم زده اتاق رو ترك كرد. و به طرف اشپزخونه حركت كرد.
بعد از باز كردن در يخچال و پيدا كردن مواد اوليه لازم براي پاستا ، با يك لبخند براي پختن غذاي مورد علاقه اش اماده شد.جئون سونگ وو با ورودش به خونه با تعجب به اطراف زل زد. به جاي سكوت هميشگي موسيقي خيلي قديمي شادي در حال پخش شدن بود و بوي غذاي گرم ميومد.
به طرف اشپزخونه رفت و با ديدن تهيونگ كه شديدا توي اشپزخونه مشغوله جا خورد.
-ميشه بپرسم توي آشپزخونه ي من داري چيكار ميكني؟
تهيونگ با شنيدن صدا چرخيد و لبخند خوشحالي زد:
-اوه سلام سونگ وو شي... بيست دقيقه ديگه غذا حاضره .سونگ وو لباشو جمع كرد. بودن تهيونگ توي اشپزخونه اش چيزي نبود كه طرفدارش باشه ولي كسي نبود كه به يك وعده غذاي گرم خونگي نه بگه
سرشو تكون داد و رفت تا لباساشو عوض كنهتهيونگ ميز ساده اي چيد. و جئون با لباس خونگي حاضر شد. با ديدن ميزي كه تهيونگ چيده متوجه كمبود چيزي شد و به طرف قفسه ي شراب هاش رفت .
-قرمز يا سفيد؟
تهيونگ لبخندي زد:
-هر كدوم خودتون بيشتر ميل داريد . من ترجيح ميدم الكل نخورمسونگ وو بطري واين سفيدي رو انتخاب كرد و براي خودش جامي برداشت:
-چرا نميخوري؟تهيونگ سراغ پاستاهاش رفته بود و با علاقه تزيينش ميكرد:
-اوه خب جونگ كوك بايد از اينا پرهيز كنه و من نميخوام با خوردن من وسوسه بشه... معمولا تلاش ميكنم وقتي اون هست مصرف نكنم كه جاي خاليشو حس نكنهسونگ وو نيشخندي زد و سر جاش نشست .
تهيونگ به طرف ورودي اشپزخونه رفت و بلند داد زد:
-جونگ كوك شااااااااام!يك دفعه صداي بلند جونگ كوك اومد:
- نميخورم!!!تهيونگ با حرص بلند تر داد زد:
-جونگ كوك پدرت اومده خونه ! كونتو از روي صندليت جمع كن و بيا اينجا و نذار جلوي پدرت بگم اگر نياي چه بلايي سرت ميارم!!!
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...