-خواهش ميكنم كوك ... امروز روز سختي بودجونگ كوك بازو هاي پسرو گرفت:
-براي منم بود...
دست پسرو روي سينه اش گذاشت تا ضربان تند قلبشو حس كنه
-ميخوام كنارت باشم تهيونگ ولي تا وقتي تو صد در صد كنارم نباشي اينكار در توانم نيست... ميبيني چقدر تند ميزنه؟!
منم ميترسم ته باور كن حق منه بدونم از چي بايد بترسمچشم هاي تهيونگ از شدت ناراحتي سرخ شده بود:
-چرا اينقدر بهم فشار مياري... من با مادرم مشكل دارم ... همينو قبول كنجونگ كوك پسرو محكم به خودش فشرد:
-نميتونم قبول كنم... چون دوستت دارم تهونگ ... چون پارتنرتم... چون به خاطر حرف نزدن آسيب ديديم... چون به خاطرش از هم دور افتاديم ... به خاطرش شكستيم
ميخوام كمكت كنم ... ميخوام پشتت باشم...و التماس كرد:
-تهيونگ باورت دارم.... هر دليلي كه پشتش باشه باورش دارم .... ولي بايد بدونم چيه بايد بهم بگيتهيونگ سرشو روي شونه ي پسر گذاشت :
-بهم وقت بده كوك... برام آسون نيستجونگ كوك جدا شد:
-تا همينجا هم خيلي تحمل كردم تهيونگنگاه كلافه و غمگين پسر قلبشو به درد اورد و آهي كشيد:
-تا ساعت دوازده . فردا روز جديدي از رابطه ي ماست تا ساعت دوازده بهت وقت ميدم ...تهيونگ سرشو تكون داد و به سمت خروجي رفت و جونگ كوك سريع پرسيد:
-كجا؟تهيونگ زير لب گفت :
-ميرم قدم بزنمجونگ كوك دست به سينه شد:
-نه ميخواي بري سيگار بكشي!تهيونگ تحملش تموم شد داد زد:
-داري ديوونم ميكني! راحتم بذار جونگ كوك !پسر نگاه دلخوري بهش كرد . به طرف ميزش رفت و كشوي ميز رو باز كرد. پاكت باز نشده ي سيگاري رو بيرون كشيد و توي دست پسر گذاشت و با ناراحتي گفت:
-تا همينجا خيلي خوب مقاومت كردي نميخوام تلاشتو هدر بدي ولي اگر لازم داري اينو بگيركمي مكث كرد و گفت:
-تنهات ميذارم ولي نرو... دوست ندارم تركم كني و تا وقتي برگردي خودخوري كنم و دل نگران باشم كه برميگردي بهم يا ولم ميكني... اگر ميخواي تنها باشي همينجا باشتهيونگ با ناراحتي به صداي پسر كه از بغض گرفته بود لب زد:
-كوكجونگ كوك سعي كرد بغضشو قورت بده:
-ميخوام اين رابطه رو درست كنيم ته... و بعضي جاها بايد كاري رو كنيم كه دوست نداريم... كمكم كن اين رابطه رو درست كنيمتهيونگ جعبه ي سيگارو گرفت و زير لب گفت:
-ممنونمو جونگ كوك بدون حرف ديگه اي اتاقو ترك كرد.
تمام طول شب تهيونگ از اتاق بيرون نيومد ولي جونگ كوك به خواسته اش احترام گذاشت و مزاحمش نشد . حتي براش كمي غذا درست كرده بود ولي جرات نداشت مزاحمش بشه. همون جور كه قول داده بود تا ساعت دوازده منتظر موند و در نهايت با يك سيني كه شامل غذا و دو بطري ابجو بود وارد اتاق شد. اگر نياز به الكل قوي تر داشتن ميتونست از بطري وودكايي كه زير تختش قايم كرده بود استفاده كنن
VOUS LISEZ
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...