با تقه اي كه به در خورد صداي نامجون بلند شد.-بيا تو.
جونگ كوك وارد اتاق شد و با ديدن مهمان نامجون اخماشو توي هم كرد:
-نميدونستم مهمون داريد يه وقت ديگه ميامنامجون با جديت گفت:
-بيا تو درم ببند بايد صحبت كنيمجونگ كوك به طرف ميز كنفرانس رفت.
كه نامجون در راسش نشسته بود و تهيونگ با لبخند در سمت چپش.صندلي سمت راست نامجون و روبروي تهيونگو انتخاب كرد و با اخماي توي هم تلپي روي صندليش نشست
تهيونگ لبخندي زد:
-سلام كلوچه!جونگ كوك از عصبانيت سرخ شد و بلافاصله به طرف پسر نيم خيز شد:
-يه بار ديگه اينجوري صدام كن تا جوري زندگيتو به فاك بدم كه ندوني از كجا خوردينامجون كه عصبي شدنشو ديد سعي كرد آرومش كنه تا يه وقت حالش بد نشه و به تهيونگ توپيد:
-آروم باش كوك . تهيونگ معذرت خواهي كنتهيونگ شوكه شده به جونگ كوك نگاه ميكرد فكر نميكرد با شوخيش اينقدر بد برخورد بشه.
زير لب عذرخواهي كرد
جونگ كوك نفس عميقي كشيد و رو به نامجون كرد:
-ميشنومتهيونگ ميخواست چيزي بگه ولي نامجون با دستش اشاره داد كه ساكت باشه و رو به پسر كوچيكتر كرد:
-ما ميشنويم ... به نظر مياد حرفي داري كه سعي داري با عملت نشون بديجونگ كوك معذب شد . اين قضيه بين خودشو تهيونگ بود.
-اين قضيه بين من و اونه
و با سرش اشاره اي به پسر روبروش كرد.نامجون نوچي كرد:
-طبق چيزي كه تهيونگ ميگه چيزي داري كه روي كل كارمون تاثير ميذاره ولي من سوال مهم تري دارم . چرا داري اينكارو ميكني؟جونگ كوك پوزخندي به تهيونگ زد و به پشتي صندلي تكيه داد:
-از كجا شروع كنم؟!تهيونگم به پشتي صندلي تكيه داد:
-از اولش بگوجونگ كوك گفت:
-يه نفر به خاطر منفعت خودش به من نزديك شد! جداي اينكه احساسمو درگير كرد بعدا فهميدم داره با بهترين دوستش بهم خيانت ميكنه! و بهترين دوستش عكساي رابطمونو پخش كرد و اون چيكار كرد؟توي چشماي تهيونگ زل زد:
-تكذيبش كرد.تهيونگ سريع خواست از خودش دفاع كنه كه باز توسط نامجون ساكت شد:
-تهيونگ خبر نداشت
نامجون با جديت دست هاي گره كرده اشو روي ميز گذاشت و ادامه داد:
-متاسفانه اين اتفاقات با تصادفت هم زمان شد ولي اگر يه نفر رو بخواي مقصر بدوني اون منم. من به مادام ايده ي تكذيبو دادم و مادام به تهيونگ فشار اورد. تهيونگ ميخواست رابطه اتونو علني كنه . مادام اجازه ندادجونگ كوك با غيظ گفت:
-مطمئني از اول نقشه ي خودش و دوستش نبوده؟ اون پسر بدون اجازه ي تهيونگ آب نميخوره!!!
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...