جئون سونگ وو با ديدن دوباره تهيونگ توي پيشبند اشپزي خنده اش گرفت :
-اگر به اينكارت ادامه بدي كم كم مجبور ميشم برات يه حقوق در نظر بگيرمتهيونگ خنديد :
-ممنون پدر ... لطفا بيمه و هزينه رفت و امد رو هم اضافه كنيد ! خونه اتون از مركز شهر دوره!جونگ كوك لبخند بي جوني به اين قضايا زد و نگاه سونگ وو به حالت سوالي از جونگ كوك به تهيونگ كشيده شد.
نگاه نگران تهيونگ، نگرانترش كرد:
-زود ميامتهيونگ لبخندي زد:
-منتظرتونيمجونگ كوك در سكوت به چيدن ميز كمك كرد .شام خوراك مرغ كاري و برنج بود. جئون سكوت ميز رو نشكست . و شام در سكوت معذب كننده اي صرف شد. جونگ كوك تقريبا چيزي نخورد و فقط با غذاش بازي كرد.
بعد از اتمام شام تشكر كرد و بلند شد تا ميزو جمع كنه كه تهيونگ سريع گفت:
-برو استراحت كن عزيزم اينجا رو جمع ميكنم و ميامبا رفتن جونگ كوك جئون شروع به صحبت كرد
-چي شده؟تهيونگ ميز رو جمع كرد و با خستگي گفت:
-كل روز بيمارستان بودو قبل اينكه زبون جئون با نگراني باز بشه گفت:
-چك آپ! دكترش ميخواست كامل چك اپ بشه همراهش بودم نگران نباشيد ازمايشاش همه نرمال بود اون فقط خسته و بي انرژيهجئون با ناراحتي و عذاب وجدان سرشو تكون داد. اون اونقدر درگير كارش بود كه خبر نداشت پسرش كل روز بيمارستان بوده :
-تهيونگ بشين لطفا بايد صحبت كنيمتهيونگ دوباره نشست و دستاشو روي ميز توي هم گره كرد
جئون نفس عميقي كشيد:
-شايد الان وقت خوبي براي اين حرف نباشه ولي از طرفي خوب شد امشب اينجاييلبخندي به پسر مضطرب زد.
-ميدونم گاهي خيلي بهت سخت گرفتم منو تو سخت تونستيم بهم اعتماد كنيمتهيونگ بلافاصله صاف نشست .بحث اعتماد خيلي جدي بود
-اولش اين قضيه رو دوست نداشتم برام سوال بود كي به شركت خانوادگيش پشت ميكنه و اونو ميفروشه
-من...
-ميدونم تهيونگجئون لبخندي زد:
-ميدونم قصدت فروش شركتتون نيست ،تو فقط ميخواي قدرتتو توي شركتتون زياد كني و براي اين كار هم بايد هزينه كنيتهيونگ سكوت كرد و جئون ادامه داد:
-و اصرار داري قدرتت از طرف مادام نباشه! به ظاهر زير نظر مادرتي ولي در اصل تلاش كردي جدا بشي... من واقعا به اين تصميمت احترام ميذارمجئون سرشو تكون داد و با جام شرابش كه تنهاچيزي بود كه روي ميز بود بازي كرد.
-وقتي وارد بازيت شدم فقط فكر سود بودم. از پول هاي شخصيم استفاده كردم و سهام خريدم به هر حال كي هولدينگ شركت سوداوريه
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...