با رسيدنشون به خونه ، جونگ كوك با آغوش باز پدرش مواجه شد و بدون معطلي داخل بغل گرمش گم شد.سونگ وو ، جونگ كوك رو با همه ي وجودش بغل كرد.
-خوش اومدي بابا
جونگ كوك از آغوش پدرش بيرون نيومد و سرشو روي شونه ي پدرش گذاشت. دلش براي پدرش تنگ شده بود. پدرش مرتب به آمريكا ميومد ولي باز هم دور تر از چيزي بودن كه جونگ كوك دوست داشت.
ميدونست پدرش دلخوره از اينكه بهش خبر نداده كه برگشته كره و ميدونست چيزي نميگه چون عذاب وجدان داره.سوكجين بدون توجه به آغوش پدر پسري به داخل رفت و دست اَلن ( Allen) رو كشيد.
الن همونجور كه به داخل كشيده ميشد گفت:
-روزتون بخير آقاي جئونسونگ وو كمي از پسرش فاصله گرفت و لبخند زد:
-خوش اومدي النسوكجين كتشو روي مبل پرت كرد. نميتونست اجازه بده جونگ كوك كره بمونه. اينقدر سختي نكشيده بودن كه تهش جونگ كوك دوباره بخواد به خاطر اون پسر همه چيزو خراب كنه!
-با من برميگردي نيويورك
جونگ كوك صاف ايستاد:
-نهسونگ وو با تعجب بهشون نگاه ميكرد.
-قضيه چيه؟جونگ كوك با لبخند و ذوق مصنوعي به پدرش گفت:
-ميخوام برگردم اينجا آبا. به نظرت دوباره ميتونم توي شركتتون استخدام بشم؟ الان سابقه كاري هم دارم از خارجسونگ وو همچنان با تعجب به پسرش نگاه ميكرد.
سوكجين داد زد:
-چرت نگو جونگ كوك تو فقط به خاطر اون پسر داري برميگردي! وضعيت سلامتت خوب نيست ميخواي دوباره توي بيمارستان گير بيوفتي؟ كافي نبود اين همه مدت؟؟؟؟؟الن به سمت سوكجين رفت تا آرومش كنه ولي جين پسش زد:
-احمق نباش جونگ كوك . همشون با نقشه اومده بودن جلو! هيچ علاقه اي نبوده ميفهمي؟ !!!!!جونگ كوك هم فرياد كشيد:
-اينجوري نبوده!!! دوستم داشته ! يعني اينقدر احمق و خنگم كه نفهمم واقعا بهم علاقه داشته يا داشته ازم استفاده ميكرده؟-هستي!!!!!!
الن سوكجينو گرفت چون جونگ كوك دوباره داشت عصبي ميشد:
-عزيزم آروم...سوكجين چشم هاشو بست و اجازه داد الن اونو دور كنه و به اتاقش ببره
رئيس جئون با شك گفت:
-به خاطر اون پسر برگشتي؟جونگ كوك ناليد:
-پدر زندگي من اينجا بوده. چند سال دور افتادم از كشورم ولي ميخوام برگردمنفس عميقي كشيد و با مكث گفت:
-اون رابطه براي من نيمه تمام مونده پدر. شايد از نظر شما و بقيه زمان زيادي گذشته باشه ولي از نظر من همه چيز به داغي روز اوله! من نميخوام برگردم پيشش فقط بايد حقيقت رو بفهمم
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...