بوگوم به احترام رئيسش ايستاد. و بلافاصله گفت:
-رئيس كيم توي بخش هستندمادام سرشو تكون داد و به طرف بخش راهشو كج كرد. كيم تهيونگ روي ميز مانوبان خم شده بود و دختر با جديت داشت چيزي رو براش توضيح ميداد.
كم كم بخش متوجه حضور مادام شدند و همگي به احترامش ايستادن. تهيونگ هم چرخيد و ليسا هم با عجله ايستاد. در بين بلند شدن صندلي دختر كمي ليز خورد و تهيونگ حمايتگرانه كمر دخترو گرفت كه باعث شد ليسا زير لب تشكر كنه
جيمين اولين روز كاري بعد از تعطيلات "به قول تهيونگ ماه عسلش "بود. فحشي به اقبال گندشون داد و به تهيونگ نگاه كرد كه اونم از حضور داهيون متعجب شده. و خدا رو شكر كرد جونگ كوك توي دفترشه و درو بسته...
تهيونگ به طرف مادرش و دختر رفت .
داهيون كه حركت تهيونگو ديده بود با صدايي كمي بلند از تر عادي حرف زد:
-سلام اوپا!!!!تهيونگ لبخند زوري اي زد و گفت:
-بريم دفترم
و كل بخش سراشون با فضولي همراه با حركتشون چرخيد.تهيونگ دختر و مادرشو به دفترش هدايت كرد:
-اين سعادت رو مديون چي هستم؟مادام با لبخند گفت:
-داهيون عزيزم ميخواست دوره كاراموزيشو شروع كنه منم ارجاعش دادم به بخش تو! اين خيلي عاليه مگه نه تهيونگ؟لحنش پر از هشدار خاموش بود. و تهيونگ سرشو تكون داد :
-البته ... خودم از اينجا رو به عهده ميگيرم ... ممنون ماداممادام متوجه لحن رسمي تهيونگ شد و از روي مبل بلند شد:
-البته... داهيون عزيزم چيزي لازم داشتي حتما بهم بگودختر لبخند شيريني زد و تشكر كرد.
تهيونگ بعد از رفتن مادام گفت:
-من فكر ميكردم به بخش بازرگاني علاقه داشته باشي... نه طراحيداهيون سرشو تكون داد:
-امممم من كه هنوز رشته امو توي دانشگاه مشخص نكردم يه سري كورس بازرگاني برداشتم كه اگر خواستم برم اون رشته مشكلي پيش نياد ولي با مامان صحبت كردم و اون ترغيبم كرد كاراموزيمو توي طراحي بگذرونمتهيونگ زير لب زمزمه كرد:
-البته كه مادام ترغيبت كرده!لبخندي زد:
-به هر حال خوشحالم اينجايي ولي باز هم اگر فكر ميكني بخش بازرگاني به نفع رزومه اته پيشنهاد ميكنم با همكاراي بازرگاني اشنات كنمداهيون لبخندي زد:
-نه همينجا خوبه! دوست دارم كنار تو باشمتهيونگ لبخند معذبي زد :
-هر جور مايلي دوست داري توي كدوم بخش باشي؟دختر يك دفعه از جا پريد:
-پدر بزرگ ميگفت يكي به اسم جئون پيشش كار ميكرد و الان اينجاست... ميگفت خيلي حرفه ايه
VOUS LISEZ
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...