"بايد صحبت كنيم"نامجون با تعجب پيام اومده رو خوند. جين خودش جلو اومده بود! سعي كرد آروم باشه ولي كمي دستاش از هيجان ميلرزيد.
"خونه ي من؟"ته دلش دعا دعا ميكرد جين قبول كنه
"شب ميبينمت. آدرسو برام بفرست "
شيريني قندي كه توي دل نامجون آب ميشد اونقدر زياد بود كه به لب هاشم رسيد و لبخند خوشحالي زد.با پاش صندليشو يك دور چرخوند. نميدونست قراره راجع به چي حرف بزنن ولي مهم نبود جين قرار بود بياد خونه اش. نامجون به هيچ وجه اين فرصتو از دست نميداد.
سعي كرد خودشو جمع و جور كنه و سر كارش برگرده ولي نميتونست. با ياد آوري اينكه خونه اش چقدر بهم ريخته است و جين چقدر حساسه بلافاصله ايستاد.
هنوز چند ساعت تا پايان كار اداري مونده بود.ولي وسايلشو جمع كرد و به منشيش گفت كه ديگه برنميگرده.
وقتي به خونه رسيد يك لحظه خشكش زد. جين اون صحنه رو ميديد ديگه حتي نگاهش هم نميكرد.
حتي فايده نداشت خودش مرتب كنه با شركت خدماتيش تماس گرفت تا فوري يك نفرو بفرستنو به سمت آشپزخونه رفت تا براي شام يه فكري بكنه.
بعد از اينكه غذا رو سوزوند و خدمتكاري كه اومده بود مجبور شد لاشه ماهيتابه رو به آشغالا اضافه كنه و يك اضافه كاري به خاطر تميزكردن دوباره ي آشپزخونه بگيره، سوشي سفارش داد.
بايد از اولم همينكارو ميكرد.
خودش غذاي دريايي دوست نداشت ولي جين عاشقش بود .
يه ميز قشنگ براي پسر چيده بود. حتي يه شمعم گذاشته بود و يه فندك كنارش تا اگر اومد سريع روشنش كنه.
يه گلس شراب براي خودش ريخت و منتظر موند.
ساعت هفت بود و جين كم كم بايد ميرسيد.=======================
نامجون هنوز پشت ميز نشسته بود غذا خيلي وقت بود كه از دهن افتاده بود و گلسش خيلي وقت بود كه خالي شده بود
يك بار ديگه ساعتشو چك كرد. ساعت 11:43 دقيقهپوزخندي زد. سركار بود ! كل روز خودشو براي هيچي خسته كرده بود.
با نگاهي به ساعت تصميمشو گرفت. تا دوازده منتظر ميموند و بعد ميخوابيد.
البته با يه گلس ديگه ي شراب جلوي تابلوش...
عادت كرده بود كه اغلب شب ها اونجوري بخوابه....با شنيدن زنگ در نگاهش از گلس خاليش بالا اومد
با باز شدن در نگاه خسته ي جين توي نگاه خسته ي خودش گره خورد.جين خودش شروع كرد:
-متاسفم... هميشه روز آخر همه ي كارها بهم گره ميخوره... كاراي اداريم طول كشيد از اون طرف براي الن ميخواستم چندتا چيز بگيرم ... جمع كردن وسايلمم خيلي وقت گرفت ... عذر ميخوام منتظر موندي... خيلي دير اومدم ؟شايد ميخواستي استراحت كني
KAMU SEDANG MEMBACA
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fiksi Penggemarجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...