"چيكار ميكني؟"جونگ كوك با تعجب به ساعت نگاه كرد
"بيداري؟مگه الان ماموريت نيستي؟"
"من دوز روزانه ام از تو رو نگرفتم نه صداتو شنيدم نه ديدمت نه باهات حرف زدم! دارم ميميرم جونگ كوك! قرار نبود اينجوري اعتياد آور باشي"جونگ كوك نيشخندي زد و تماس گرفت:
-سلامصداي گرم تهيونگ توي تلفن پيچيد و باعث شد جونگ كوك با حس پروانه هاي توي دلش زير پتو بخزه ... گرماي زير پتو شديدا با گرماي شيريني كه از رابطه ي نوظهورش داشت هماهنگ بود. لبخند شيريني زد:
-دلت برام تنگ شده بود؟تهيونگ ناليد:
-خيلي!جونگ كوك سكوت كرد. خيلي اهل حرف هاي عاشقانه و لاس زدن نبود و نميدونست چي بگه ولي حتي صداي نفس كشيدن خالي تهيونگ پشت تلفن هم جذاب بود. پس فقط گوش داد
-كوك
-جانم؟
اين بار تهيونگ سكوت كرده بود.
دوباره صداي گرمش به گوش جونگ كوك رسيد:
-خيلي وقت بود اين حسو نداشتم
-چه حسي عزيزم؟
-حس... نميدونم چه حسيه! مثل يه مدل گرما ميمونه.. يه جور ذوق و شوق .. يه جور زير دل خالي شدن... فقط با فكر اينكه الان توي تختي و داري لبخند ميزني و خودمو تصور ميكنم كه روبروت دراز كشيدم و دارم لبخندتو ميبينم...جونگ از ذوق انگشت هاي پاشو جمع كرد:
-اين حس رو منم دارم فقط برام جديده...تهيونگ آروم گفت:
-اين اتفاق زياد نمي افته ! حداقل براي من زياد نيوفتاده ... اين حس ... اين حس بينمون خاصه جونگ كوكجونگ كوك كمي به فكر فرو رفت... تهيونگ بار اولش نبود اين حسو داشت.
-برام بگو ديگه چه حسي داري
تهيونگ هومي كشيد:
-اومممم... حس ميكني قلبت پر از شيريني انتظار ميشه... يه جورايي انگار از همه چيز لذت ميبري حتي از درد دوري اي كه ميكشي يا هر درد ديگه اي ولي لذت ميبري و انتظار ميكشي تا دوباره آدمتو ببيني يا حسش كني...جونگ كوك ريز خنديد:
-عين نوجووناي احساسي حرف ميزني!تهيونگ آروم گفت:
-اين حسيه كه دارم ... ربطي به سن نداره... هميشه احساسات عميق اين حس رو دارن فقط نوجوون ها احساسي ترن و سريع به اين مرحله ميرسن با بالا رفتن سن ، رسيدن به اين حس هم سخت ميشه چون همه با يه ديد منطقي و بالغ تر بهش نگاه ميكنيم ولي حسش همونه... دوباره عين نوجووني هامون ميشيم كه قلبمون با ديدن چشم هاي يه نفر يا فقط تصور لبخندش بلرزهجونگ كوك توي خودش مچاله شد تا اين گرماي شيرين زير پتو از بين نره و حرف هاي شيرين تهيونگ بيشتر بهش بچسبه
-منم دلم برات تنگ شده ته ته=====================
-مادام خيلي لطف كرديد
-مامان! بگو مامان!!! اصلا بيا داخل ببينم بايد باهات صحبت كنم!
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...