جونگ كوك با شنيدن خبر سكوت كرده بود و پايين تختش نشسته بود. زانوهاشو توي شكمش جمع كرده بود و سعي ميكرد نفس عميق بكشه سرش نبض ميزد. و جونگ كوك اصلا از اين خوشش نمي اومد...
تهيونگ توي اتاق قدم رو ميرفت . جونگ كوك زمزمه كرد:
-داره تو رو ازم ميگيره... همه جوره داره منو با شغلم تحت فشار ميذاره و من دارم جون ميكنم كه نجات پيدا كنم ولي اون بازم ميتونه يه كاري كنه تا تو رو ازم بگيرهتهيونگ هم خيلي عصبي بود و پرخاش كرد:
-چي كار كنم جونگ كوك؟؟؟ منو با مديريت گلوري تهديد كرده!!!! خيلي خوب ميدونم اگر پروژه به من نرسه به اون پسره چوي ميرسه...جونگ كوك هم به طرفش پرخاش كرد:
-چرا اينقدر تهديداشو جدي ميگيري؟؟؟تهيونگ با درموندگي گفت:
-چون عمليشون ميكنه!!!!
فقط كافيه مديريت اين پروژه به من برسه با قدرت هاي داخلي و خارجيم ميتونم بركنارش كنم و همه ي اينا تموم ميشه! اون نامزدي به ازدواج نميرسه جونگ كوك لطفا خودتو نگران نكن!جونگ كوك نفس عميقي كشيد و سعي كرد خودشو اروم نگه داره ... با هر دم و بازدمش حس ميكرد بغضش داره به گلوش نزديك تر ميشه ولي نميخواست جلوي تهيونگ اينو نشون بده
تلفن تهيونگ زنگ خورد .و پسر تركش كرد تا تلفن رو جواب بده
چند دقيقه بعد مرد وارد خونه شد و تهيونگ سريع گفت:
-مرسي كه اومدي هيونگ ... لطفا قانعش كن ... من بايد برم يه چيزي بخرمنامجون سرشو با تاسف تكون داد:
-برو خودم باهاش صحبت ميكنمجفتشون به طرف اتاق پسر رفتن و تهيونگ زير لب گفت:
-از وقتي شرايط رو بهش توضيح دادم يه گوشه نشسته... فقط يكم دلداريش بده كه با نامزد كردنم با اون دختر اتفاقي نمي افته!نامجون سرشو تكون داد و وارد اتاق پسر شد. تهيونگ سريع خداحافظي كرد و سر پسرو بوسيد و رفت.
نامجون با لبخند گفت:
-سلامجونگ كوك اهي كشيد و سعي كرد اشك هايي كه توي چشماش اومدن رو با نفس عميق كشيدن عقب بده. از جاش بلند شد و قوطي قرصشو برداشت و يكي در اورد :
-طبيعيه از نامزدي دوست پسرم ناراحت باشم هيونگ ! خواهش ميكنم الكي...نامجون دست به سينه شد:
-ميدوني كه منم امشب دعوتم ؟جونگ كوك اهي كشيد:
-البته ! چرا كه نه ! مراسم خانوادگيهنامجون نيشخندي زد:
-بهت قول ميدم اجازه ندم نامزدي اي صورت بگيرهنگاه پسر با ترديد بالا اومد و نامجون لبخندي زد و با اطمينان گفت:
-قول ميدم جونگ كوك==============
تهيونگ بي حوصله دستشو روي اولين حلقه زنونه توي ديدش گذاشت:
-اين يكي
فروشنده شروع به صحبت كرد:
-طلاي رزگلد با يك نگين الماس يك و نيم قيراطي برش پرنسس...
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...