تهيونگ به زور تا پايان ساعت اداري تحمل كرد . جونگ كوك نيومده بود. به طرف خونه ي جئون ها رفت به هر حال بايد از پدر جونگ كوك تشكر ميكرد.رئيس جئون هنوز نيومده بود. تهيونگ از نبودن ماشينش فهميد. كليد يدكي اي كه جونگ كوك بهش داده بود رو توي قفل زد و وارد شد. و به طرف اتاق پسر رفت . ولي توي چارچوب در خشك شد.
جونگ كوك با يك شلوارك مشكي و بالا تنه لخت كيسه بوكسشو وسط اتاق اورده بود و با جديت ضربه ميزد. ضربه ها و حركت پاهاش ريتم داشت ولي تهيونگ فقط هيكل ورزيده و تتو هايي كه روي تنش كشيده شده بود رو ميديد.
جونگ كوك متوجه اومدنش نشده بود و با جديت مشغول بود. موهاش توي صورتش ريخته بود و قطرات عرق ، برق جذابي به پوستش داده بود.جونگ كوك بالاخره متوجه حضورش شد .ضربه ي اخرو زد و كنار كشيد:
-خيلي وقته اينجايي؟تهيونگ سرشو تكون داد و وارد شد. و جونگ كوك دوباره به ضربه زدن برگشت.
-امروز چيكار كردي؟
-خوابيدم غذا خوردم ورزش كردم تو؟
-پروژه گلوري رو از دست دادم!جونگ كوك از حركت ايستاد:
-چي؟؟؟
-از دستش دادم .... اسم من و تيمم وارد پروژه نميشه.جونگ كوك دستشو سمت دهنش برد و چسب دستكش بوكسشو باز كرد. و بعد شيك پروتئينشو برداشت:
-بهم كامل توضيح بده چه اتفاقي افتاد!لحن جونگ كوك خشن و محكم بود تهيونگ دهنشو باز كرد و جونگ كوك اخطار داد:
-كل حقيقتو ميخوام تهيونگ ! نه يه قسمتش ! نه دروغ! كل حقيقت!تهيونگ سكوت كرد. و بعد به خواسته پسر احترام گذاشت:
-مادام فهميد پدرت داره غير قانوني سهام ميخره
ديشب پدرت خبر داد و جفتمون احتمالشو داديمجونگ كوك با جديت پرسيد :
-ادامه اش ؟
-مادام پدرتو تهديد كرد: يا پليس يا بيخيال شدن سهامشجونگ كوك دوباره دستكششو پوشيد و به طرف كيسه بوكس مشكي رنگ رفت و ضربه اي زد:
-بعدش؟
-پدرت تظاهر كرد اونا رو براي تولد من خريده و همونجا به نامم كرد. و از اونجايي كه من اجازه فروش بيشتر از يه حدو ندارم نميتونم برش گردونم فعلاجونگ كوك نفس عميقي كشيد . پدرش در امان بود. حداقل فعلا ! به كيسه سياه رنگ خيره شد و ضربه محكمي زد...
و بعدي ....
و بعدي...
نفسشو فوت كرد و زير لب گفت:
-و تو هيچ وقت شك نكردي چرا مادام پاي پليس رو وسط نكشيد؟!و ضربه ي ديگه اي زد...
تهيونگ خيره به پسر موند. حالش بد بود. تمام تلاش هاش بي ثمر مونده بود. يك شكست ديگه... تحملش رو نداشت . به طرف جونگ كوك رفت و بي توجه به مشت هاي پسر كه پرتاب ميشدن خودشو توي آغوشش انداخت. جونگ كوك به زحمت مشتشو منحرف كرد تا به پسر نخوره .
تهيونگ بي صدا اشك ميريخت و جونگ كوك با نفس نفس ناشي از تحركش محكم بغلش كرده بود.
دست همراه با دستكشش رو بالا اورد روي موهاي پسر گذاشت و با جديت گفت:
-ديگه نميذارم اين زن اشكتو در بياره!
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...