با اصرار نامجون تهيونگ برگشت ولي هر روز ساعت ملاقات ميومد و پشت در اتاقش مينشست بدون اينكه حتي تلاشي براي ديدنش بكنه.
جونگ كوك اينو ميدونست و اين حس مسئوليت تهيونگ اعصابشو بيشتر از قبل خط خطي ميكرد
در عوض نامجون داخل ميرفت و اخبار جديد رو براي تهيونگ ميبرد.دل نامجون براي جونگ كوك تنگ شده بود. اونا چند ماه تمام تنها هم صحبت همديگه بودن و نامجون كنارش حس خانواده داشت. به هر حال يه روز دوري يه جورايي خانواده بودند. يه خانواده ي كوچولو! يه جورايي اونو ياد مينجي مينداخت و اين بيشتر آزارش ميداد. با حرف پسر كوچيكتر از فكر و خيال بيرون اومد:
-هيونگ ... ميشه به تهيونگ بگي براش يه هديه ي خوب دارم ؟نامجون ابروهاش بالا رفت ولي قبل اينكه سوالي بپرسه در باز شد و سوكجين وارد شد. سوكجين با ديدن نامجون كمي هول كرد ولي سريع خودشو جمع كرد:
-اوه كيم نامجون! انتظار نداشتم اينجا ببينمتنامجون محو ديدن ستاره اي شده بود كه هر شب قبل خواب بهش فكر ميكرد. جين همون بود فقط خيلي پخته تر.جذاب تر و واقعي تر از عكس هايي كه ازش موجود بود!
جين لبخند عجولانه و زور زوركي اي زد و بدون اينكه ديگه بهش توجه كنه به سمت برادرش رفت. تلاش كرد لحنش آروم و بدون استرس باشه:
-دو روز رفتم مسافرت حواسم بهت نبود بايد يه بلايي سر خودت بياري؟ ميدوني چقدر از اينكه روي تخت بيمارستان ببينمت بدم مياد؟؟؟؟جونگ كوك جوابي نداد و با اضطراب پرسيد:
-اَل نيومد؟سوكجين نيشخندي زد:
-اينقدر مشتاقي واسه كتك خوردن؟!در باز شد و دكتر الكساندر وارد شد. چشم هاي آبيش بدون هيچ حسي بود و اين بيشتر جونگ كوكو ميترسوند.
جونگ كوك خجالت زده گفت:
-اَل باور كن...اَلن انگشتشو روي لباش گذاشت:
-ششششش... خب بذار ببينيم توي پروندت چي داريم!طبق درخواستي كه كردم خونت رو چك كردن
و بعله همونجور كه حدس زده بودم... الكل و مقدار خيلي زياد نيكوتين! ميخواستي خودتو خفه كني؟!جونگ كوك خجالت زده سرخ شد و اَلن جلوتر رفت و با لحن جدي اي گفت:
-دفعه ي قبل هم بهت گفتم ببينم سمت اينا رفتي خودم مستقيم خلاصت ميكنم ! اينقدر براي نجات دادن جونت جون نكندم كه با بي احتياطي دوباره جون خودتو بگيري !محكم به لبه هاي تخت ضربه زد و تخت صداي بدي داد ولي صداي بلند دكتر جونگ كوكو بيشتر ترسوند:
-چه توضيحي براش داري كوك؟جونگ كوك خجالت زده زير لب گفت:
-ببخشيدالن از عصبانيت چشماشو روي هم گذاشت و خواست حمله كنه واقعا دلش ميخواست سر اون پسر سر به هوا رو از جاش بكنه ولي عقب كشيده شد
نامجون با تعجب دكتر رو كه واقعا ميخواست به جونگ كوك حمله كنه عقب كشيد:
-easy man! (آروم باش مرد)
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...