تهيونگ با خماري چشماشو باز كرد. بوي خوش سوپي ميومد. غلتي زد. خدا رو شكر كرد كه روز تعطيله و لازم نيست بره سر كار.چشماشو باز كرد و نگاهش با نگاه مادرش تلاقي كرد. نگاه مادرش عصباني بود:
-هزار بار بهت گفتم درست نيست با افراد شركت اينجوري مست كني!
تهيونگ چشماشو از نور زياد بست و و سرشو از درد فشار داد:
-ديشب چطوري برگشتم خونه؟مادام بلند شده بود:
-جيمين برت گردوند.تهيونگ زير لب گفت:
-پس جونگ كوك...
آه عميقي از روي ناراحتي كشيدمادام زير لب غر زد:
-چرا لباسايي كه برات خريدمو نميپوشي؟ اونا رو بپوش!و شروع كرد لباس اون روز پسر رو انتخاب كردن.
تهيونگ با اخم هاي توي هم رفته از عدم توجه جونگ كوك گفت:
-خودم ميتونم لباس انتخاب كنم نيازي به كمك تو ندارم مامان!مادام چشماشو گرد كرد:
-يادت رفته امشب با نوه ي هونگ قرار ازدواج داري؟! معلومه كه من بايد انتخاب كنم!تهيونگ چشماشو بست :
-قبلا هم گفتم من نميخوام ازدواج كنم چرا دختر بدبختو اميدوار كردي؟مادام با جديت كت شلوار زغالي رو برداشت و گفت:
-تو ميري به اون قرار ملاقات و دل اون دختره رو بدست مياري! تهيونگ ،هونگ بايد به من زنگ بزنه و از اينكه چقدر نوه اش شيفته ي تو شده بهم بگه!تهيونگ ديگه داشت عصبي ميشد:
-هونگ سايه منو با تير ميزنه! اون ميدونه من گي ام! عمرا بذاره با نوه اش ازدواج كنم! فقط خودتو مسخره ميكني با اينكار مامان!مادام با عصبانيت آشكاري گفت:
-چون توي يه برهه اي از زندگيت بهت اونقدر ازادي دادم هرز بپري دليل نميشه گي باشي!
ميري اونجا و جوري دل اون دخترو ميبري كه هونگ چاره ي ديگه اي نداشته باشه! مفهومه تهيونگ؟تهيونگ با خشم داد زد:
-مامان اينكه به پسرا هم گرايش دارم هرز پريدن نيست!مادام نيشخندي زد:
-اون هرزه اي كه قبلا زيرت بود ديشب بهم زنگ زد. گفت بيهوش شدي و خواست بهم خبر بده! ولي وقتي گفتم برسونتت گفت نميتونه. مجبور شدم به جيمين زنگ بزنم تا يه كاري كنه...
حداقل يه هرزه ي مودب تر انتخاب ميكردي! قبلا يكم خجالت حاليش ميشد ولي الان با بي حيايي تمام بهم گفت" بايد برگرده خونه "تهيونگ شوكه شده به مادرش نگاه كرد و نتونست جلوي جرقه هاي ذوق رو بگيره. پس جونگ كوك زنگ زده بود... اين يعني واقعا حواسش بوده
جلوي لبخندشو گرفت و با جديت به مادام گفت:
-خوب كرده! چيزي بين ما نيست كه بخواد منو برسونه!مادام برگشت و به پسرش زل زد :
-هر كاري ميخواي بكني بكن تهيونگ! من فردا منتظر تماس هونگ هستم . كاري نكن عصباني بشم
YOU ARE READING
THE RULE NUMBER 3 [vkook]
Fanfictionجونگ كوك آروم پرسيد: -يعني هدف زندگي اين نيست؟ كه لذت ببريم... لذت هاي وحشي... مثل بوسيدن پسري كه نميشناسي؟ تهيونگ لبخندي زد: -مگه ما همه خودمحور نيستيم؟ كاري رو ميكنيم كه فقط و فقط به نفع خودمونه و فقط خودمون لذت ميبريم... هممون خودخواهيم... جونگ...